هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

خاطره خرید کالسکه کوچولو واسه عروسک هلیا جون

دختر نازم اسفندسال  قبل یعنی وقتی یکسال و 4 ماهه بودی یک روز تقریبا افتابی که هوا کمی گرمتر شده بود من و شما و اکرم جون رفتیم خیابون خرید . چون راه رفتن رو کامل یاد گرفته بودی اصلا نیومدی بغلم و همش این ور و اون ور می دویدی و من و اکرم جون هم دنبالت... خیابون امیریه یهو دیدم رفتی داخل فروشگاه اسباب بازی فروشی و سریع با یک کالسکه کوچولو اومدی بیرون. گفتم اِاِاِ این رو از کجا برداشتی بگذارش سر جاش ... ولی بیفایده بود و شما باسرعت بیشتر راهت رو ادامه دادی به اکرم جون گفتم شما برو دنبال هلیا تا من پول کالسکه رو حساب کنم . رفتم داخل فروشگاه و فروشنده داشت می خندید خلاصه پولش رو دادم و اومدم پیشت . تو خیابون شلوغ و پر ازدحام با اون قد...
28 فروردين 1390

استرس های مامانی واسه واکسنهای هلیا خانوم

هلیای گلم  صبح روز بعد بدنیا اومدنت ، روی تخت بیمارستان بنت الهدی دراز کشیده بودم و داشتم بهت  که تو تخت کوچولوی کنارم خوابیده بودی نگاه میکردم که پرستار اومد و گفت سریع آستین دست راست نی نی ها رو بزنید بالا واسه واکسن . وااااااااااای خدای من کمک ! من که تحمل دیدن امپول زدن به هیچ بچه ای رو نداشتم حالا باید دست بچه خودم رو نگه دارم تا واکسن بزنن. دیدم هیچ راه فراری ندارمممممممممممممممممممممممممممممممممم و درحالی که بغض کرده بودم بغلت کردم و سعی کردم از خواب ناز بیدارت کنم تا اولین درد واکسن رو بچشی . مرتب داشتم به بقیه نوزادها نگاه میکردم تا ببینم گریه هاشون چقدر طول میکشه که خیلی زود نوبت ما رسید ، آستینت رو زدم بالا و دس...
28 فروردين 1390

بوس و نوازش مامانی

فرشته کوچولوی من وقتی از سر کار میرسم خونه میبینم که چقدر از دیدن من ذوق میکنی خیییییییییییییییییییییییییییییلی لذت می برم و سرشار میشم از عشق  از شادی و غرق در بوسه ات میکنم اما هیچوقت از بوس و نوازش کردنت سیراب نمیشم هیچ وقت . گاهی ته دلم غمگین میشم که ای کاش همیشه کنارت بودم و رنج دوری رو تحمل نمیکردیم ........................ الهی فدات ژست گرفتنت بشم عزیزمممممممممممممم هلیا جونم وقتی میام خونه تا فرداش که دوباره میرم سر کار یک لحظه هم حاضر نیستی از من جدا بشی همش میشینی روی پام و دو تا دستهای کوچولو و نازت  رو میگذاری روی دو طرف صورت من و به چشمام نگاه میگنی و میگی مامانم میشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من هم میگه بله...
28 فروردين 1390

چطوری زحمات اکرم جون رو جبران کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پرنسس کوچولوی مامان و بابا ، می خوام درباره کسانی که واسه بزرگ کردنت خیلی خیلی زحمت کشیدن باهات صحبت کنم ، من و بابایی کارمندیم و ازطرفی هم دلمون نمیاد تو رو از نوزادی بگذاریم مهد کودک ، واسه همین از اطرافیان کمک گرفتیم که در این میون دختر خاله مهربونت اکرم جون خیلی زیاد شرمنده مون کرد و مراقبت بوده . دختر نازم من تمام سعی ام رو میکنم تا قطره ای از اقیانوس محبتهای اکرم جون رو به امید خدا جبران کنم اما تو هم یادت باشه بزرگتر که شدی دین خودت رو به اکرم جون ادا کنی و قدردان زحماتش باشی ....   هلیای عزیزم 8 ابان که بدنیا اومدی دو ماه بعد از اداره تماس گرفتن گفتن برگرد سر کار ، در حالی که من طبق قانون 6 ماه مرخصی زایمان داشتم با کلی...
28 فروردين 1390

سیزده بدر

عصر روز دوازدهم فروردین رفتیم خونه مادرجون تا برنامه روز سیزده بدر رو بریزیم .هلیا جون تو راه تو بغلم خوابت برد و از ساعت 8 تا 11 شب خوابیدی . وقتی رسیدیم خونه مادر جون آروم گذاشتمت رو زمین تا بخوابی . خاله فاطمه و شوهرش محمد اقا و پسرش حسین اومده بودن خونه دایی مجتبی ( طبقه پایین ) من هم رفتم اونجا و باآرتین جون کلی بازی کردم بعد اومدم بالا و منتظرشدیم تا مهمونهای دایی مجتبی برن و درباره سیزده بدر تصمیم بگیریم . خلاصه ساعت 10 مهمونهای دایی رفتن و اونها اومدن بالا و تصمیم بر آن شد که بریم خونه باغ روستای مرز که بابا حمید تازه کار بنایی اش رو تموم کرده و وسایل مادرجون کبری اونجاست ( البته وسایلش جابجا نشده ). وقتی درباره ساعت حرکت صحبت...
22 فروردين 1390

سفره هفت سین و شیطنت هلیا خانوم

امسال واسه چیدن سفره هفت سینم وقت کم آوردم و بالاخره با کمک اکرم جون یک هفت سین ساده رو چیدم البته در غیاب هلیا خانوم . از بس مشغول کشیدن دندون عقل،  شیرینی پزی ، خرید، گذاشتن سبزه روی کوزه ( واسه اولین بار )خونه تکونی که با بد قولی کارگرم افتاد گردن خودم  و کار اداره و .......... شدم که متاسفانه زمان زیادی واسه چیدن هفت سینم برام نموند و بالاخره یک هفت سین تقریباً ساده رو چیدم . دو تا از ظرف های هفت سین رو به شکل خوابیده گذاشتم تا سنجد هام و سکه هام حالت ریزش از ظرف رو داشته باشه . هلیا جون دختر نازم  هر موقع که از کنار هفت سین رد شدی میگفتی مامان این دو تا افتادن و شروع میکردی به درست گذاشتن اون دوتا ظرف . هر چی م...
22 فروردين 1390

هلیا و بابا حمید جونش

هلیا جون تا وقتی که شیر میخوردی و دوسالت نشده بود همش میگفتی ماااااااااااااااماااااااااااااااااااااااااان ، و زیاد بابایی نبودی و البته بابا حمید رو بعضی اوقات دلخورش میکردی و میزدی تو ذوقش اما از وقتی از شیر گرفتمت فقط و فقط می گی بااااااااااااااابااااااااااااااااااااااااجووووووووووووووووووووووون   بابا هم که می میره برات : هلیا جون وقتی دو سال و 20 روزت شد کم کم از شیر گرفتیمت و کلاً شیرخوردن رو رها کردی . از اون روز به بعد بود که همش دنبال باباحمید راه افتادی و وابستگی ات به مامان کمتر و کمترشد . اونقدر بابایی شدی که وقتی من از اداره میرسم خونه میزنی زیر گریه و میگی چرا بابایی نیومدهههههههههههههههه شما برو بابا ...
22 فروردين 1390

تولد یسنا جون ( دختر عمه هلیا جون )

سوم فروردین تولد یکسالگی یسنا جون ( دختر عمه فاطمه ) بود .عمه فاطمه زنگ زد و همه رو واسه تولد دعوت کرد . مادرجون کبری ، عمو علیرضا و عمو محمدرضا با خانواده اعلام کردن که واسه جشن تولد یسنا جون میرن . عمه ها هم که به همراه خانواده تشریف برده بودن  قشم . عمو محمدرضا گفت بخاطر کارش نمی تونه بیاد و خانم و بچه هاش با ما بیان ، بنابراین مادر جون و پریسا اومدن ماشین ما و با من و هلیا و بابا حمید و اکرم صبح روز سوم فروردین راه افتادیم . عمو علیرضا و خانمش و مهدی و مهدیس با پریا و پوریا و زن عمو فاطمه هم با هم نزدیک های ظهر حرکت کردن .   هلیا جون وقتی رسیدیم خونه عمه فاطمه دو تا تخم مرغ کامل آبپز  با کلی خوراکی نوش جان...
22 فروردين 1390

مامان می خوام پیرت کنم!!!

دو شب قبل ساعت 1 بامداد هنوز بیدار بودی و بهونه گیری میکردی من هم کلی نازت رو کشیدم اما بی فایده بود بالاخره کاسه صبرم سر اومد و بهت گفتم داری مامان رو ناراحت میکنی ، زود باش بخواب دیگه ؟   تو هم برگشتی بهم گفتی : مامان می خوام پیرت کنم!!! من و بابایی هم دو تا شاخ گنده از سرمون زد بیرون که آخه این حرف رو از کجا یاد گرفتی عمراً من همچین حرفی تو خونه زده باشم ! بعد هم من و بابایی زدیم زیر خنده تو هم بیشتر عصبانی شدی و گفتی چرا می خندین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ البته من در صحبت با مادرجون یا خاله و عمه و ... صحبت از اینکه بچه داری مادر رو پیر میکنه داشتیم شاید اون موقع این جمله رو حفظ کردی ؟ نمی دونم والا ؟؟؟ ...
22 فروردين 1390