هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

وقتی بچه بخواد باباش دکتر باشه باید چی جوابش رو داد

هلیا : بابا چرا دکتر نشدی رفتی همکار شدی ( منظورش کارمنده ) ؟؟من دوست داشتم بابام دکتر باشه . بابا: خوب اگه دکتر میشدم دلم نمی اومد بهت امپول بزنم . هلیا : دکتر که امپول نمیزنه ،پرستار امپول میزنه. بابا: خوب همکار هم خوبه دیگه. هلیا : نخیر چرا بهم نگفتی میخوای همکار بشی من بهت بگم برو دکتر شو...   خدا به خیر کنه ، خواسته های بچه های این دوره زمونه رو چطوری باید جواب داد ...   ...
3 دی 1392

چرا نگرانم نیستی؟؟؟

هلیا چند روزی از دل درد شکایت میکرد و من هم عرق چهل گیاه و ... میدادم یا شکمش رو کمپرس گرم میذاشتم ، دیشب اومد آشپزخونه و گفت : مامان من اینقد دلم درد میکنه چرا اصلاً نگران من نیستی ؟؟؟؟( با قیافه عصبانی و حق به جانب ) من ( از این مدل حرف زدنش خنده گرفته بود ): عزیزم خوب من که بهت دارو میدم ، میگم بریم دکتر هم که نمیای ، چکار کنم ؟؟ هلیا : خوب یکم نگرانم باش ...اِ پینوشت: عزیز دلم اگه بدونی با یک آخ گفتن تو چقد نگران میشم و خودم رو زود می بازم ...
3 دی 1392

بازی های تو خونه

**این روزها خیلی علاقه داری نوبتی پانتومیم اجرا کنیم و جواب آن رو حدس بزنیم ، فکر کنم این بازی رو از تلویزیون یاد گرفته باشی ، از سر کار اومدم و تازه ناهار خورده بودم ، رفتم کنار بخاری دراز کشیدم تا یه خورده استراحت کنم ، اومدی پانتومیم ( بچه داری و پارک بردن بچه ) رو اجرا کردی ، من هم نتونستم جواب درست رو حدس بزنم ، بعدش از من خواستی پانتومیم اجرا کنم ، بلند شدم نشستم ، گفتی قبول نیست باید مثل من سرپا اجرا کنی هر چه منت کشی کردم فایده نداشت بالاخره با غر غر کردن بلند شدم سرپا و پانتومیم بازی کردیم .... ( ای کاش خسته نبودم تا بجای غر زدن  با خنده و تشویق بخاطر اجراهای ابتکاری و قشنگت باهات همبازی میشدم اما دخترم نمی دونی چقد برام سخت بو...
25 آذر 1392

وقتی هلیا جون تو خواب بره مهد

چهارشنبه بعد از اینکه رفتم اداره ، اکرم جون حدود ساعت 8 بهم زنگ زد و گفت : هلیا مهد نمیره . و اینطور تعریف کرد که :   اکرم جون : هلیا بیدار شو باید بری مهد . هلیا :  من امروز مهد رفتم . اکرم جون : تازه صبح شده شما دیروز رفتی مهد ،امروز که هنوز نرفتی . هلیا : اِاااااااِ میگم من امروز مهد رفتم . اکرم جون در حال که خنده اش گرفته : عزیزدلم حتما خواب دیدی زود اماده شو همه بچه ها رفتن شما هنوز خونه ای. هلیا : خوب به حرفم گوش کن ، دقت کن ، من امروز مهد رفتم یادت نیست دکمه های پالتوم رو هم باز گذاشتم ... بالاخره هلیا زیر بار نرفت که باید بره مهد و برای حل دعوا زنگ زدن به مامان. من: هلیا جونم چرا نرفتی مهد ، دیر...
9 آذر 1392

آلرژی و سرفه های شبانه

دختر گلم سال پیش آلرژی پیدا کردی بردمت دکتر بیوک مرادخانی فوق تخصص الرژی و ریه و ... خوشبختانه با داروهایی که تجویز کرد کمابیش علائم آلرژی ات رو دیگه ندیدم ... دیشب حسن ( پسر خاله هلیا) اومده خوب خونمون ، ظاهراً پای حسن که جوراب پاش بود ، خورده بود به آرنج دستت ، با ناراحتی و پیف پیف کنان اومدی و گفتی ارنجم بوی بد میده چون پای حسن بهش خورده ، بعدش هم رفتی اسپری خوشبو کننده خودت رو اوردی تا به ارنجت بزنی ، هرچی بهت گفتم نزن حساسیت داری گوش بحرفم ندادی ، خلاصه اسپری رو خالی کردی رو آرنج  و زیر بغل و لباست ... بعد نیم ساعت صدای سرفه هات رو از تو اتاقت شنیدم رفتم شلغم خام که خیلی دوست داری واست آوردم بخوری ، بعدش هم شیر و عسل دادم خوردی...
4 آذر 1392

به من میگه الهی پیر شی!

خاله ثریا به هلیا جون گفته بود : الهی پیر شی. هلیا هم خیلی عصبانی اومد پیش من و گفت : مامان خاله به من میگه پیر بشی !! من هم گفتم منظور خاله اینه که بزرگ بشی . هلیا : نخیر خاله نمیگه بزرگ بشی میگه پیر بشی ، من دوست ندارم پیر بشم اِ .... حسن ( پسر خاله ثریا) پیر بشه ...
25 آبان 1392

شیرین زبونممممممم

   *   داخل ماشین نشستیم هلیا به باباش میگه : چراغ وقه ( چراغ قوه ) را بده روشن کنم ... خیلی لذت بردم و مدام ازت میخواستم این کلمه رو تکرار کنی اخه دلم واسه صحبت های غلط غلوطط تنگ شده بود... عشقمی...   * هلیا به باباش میگه : موهات رو ژل بزن این چه وضعیه آخه ، مثل دایی مهرداد موهات رو سیخ سیخی بزن بالا !!!!!!!!!!!!!!!   * وقتی می خوای اجازه بگیری کاری انجام بدی میای میگی : مامان جون خواهش میکنم ... بعد یه عالمه بوسم میکنی ... منم که حساااااااااااس سریع خام حرفات میشم ....   ...
19 آبان 1392

قول میدم شبها جیش کنم...

سکانس اول : هلیا تو تبلیغات تلویزیون میبینه که پوشک هوشمند واسه بچه هایی که شبها خودشون رو خیس میکنن تبلیغ میکنن ، میگه این چیه ؟ اکرم جون ( دختر خاله هلیا) : این واسه بچه هایی که شبها تو خواب جیش میکنن هست. هلیا جون: منم از اینا میخوام . اکرم جون: ولی شما که شبها جیش نمی کنی؟ هلیا جون : شما واسم بخرید من قووووووول میدم شبها تو خواب جیش کنم!!!!!!!!!!!!!!! سکانس دوم : هلیا مشغول نگاه کردن تبلیغ « بالا بالا » میگه : مامان من هم بالا بالا میخوام .  من : باشه دخترم هلیا : دیدی خانومه میگه به هلیا یاد دادم ... من : اره عزیزم دیدم هلیا : پس کی« پایین پایین » میفروشن!!!!!!!!!!!!!!! ...
19 آبان 1392

عکسهای تولد 5 سالگی هلیا جون تو خونه

    هلیا و بابا حمیدرضا: هلیا جون با عروسکی که مربی مهربونش نسرین جون بهش کادو داد: هلیا جون و پریا جون (دختر عمو):         هلیا جون در حال رقص                             خدیا باارزش ترین دارایی زندگیمون رو برامون حفظ بفرما ... آمین       دختر عزیزتر از جونم ایشاله عکسهای جشن عروسی ات رو اینجا ببینم ...     ...
13 آبان 1392