هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

جشن تولد 5 سالگی

امسال تصمیم گرفتم بخاطر اینکه اومدیم طبقه پایین خونه مادر جون و جامون یه خورده کوچیکه از طرفی سرم تو اداره خیلی شلوغ شده ،  جشن تولدت رو در پیش دبستانی واست بگیرم ، اما اونقده اصرار کردی تا یه جشن خونوادگی کوچک هم واست تو خونه گرفتیم ... یه جشن تولد با تم زنبوری ویز ویز...... هفته قبلش تصمیمون جدی شد رفتم پارچه خریدمو دادم خیاط تا واست یه پیرهن بدوزه ، کیک هم سفارش دادم ، اکرم جون هم شبانه روز مشغول درست کردن تم تولد شد ... واسه جشن تولد بینهایت خوشحالی، مدام بوسم میکنی و میگی مامان جون مرسی که برام تولد میگیرن ، چند تا زنبور رو کاغذ کشیدی رنگشون کردی و چشبوندی به دیوار خونمون ، هر روز اهنگ میزاری و میرقصی و هر روز صبح یکی از انگش...
11 آبان 1392

هلیا جونم ،تولد 5 سالگیت مبارک

یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت ، به افتخار بودن   8 آبان 87  یه فرشته کوچولوی مهربون به دنیا اومد ،که الان همه دنیای من و باباییه، توی این روز زیبا دنیا برامون یه رنگ دوباره  گرفت و این روز شد قشنگترین روز دنیا  ... هلیا جونم ما هر سال در روز تولدت دوباره زنده میشیم و جون میگیریم ، تو رو خدا فرستاد تا زیباترین لحظه های زندگیمون رو برامون بسازی ، تا زمین رو برامون بهشتی کنی و چه خوب شد که به دنيا اومدي و چه خوبتر شد که دنياي ما شدي امروز تولد توست و بهترین زمانی که خدا میخواست ما  رو با هدیه ای شاد کند و ز...
11 آبان 1392

سفر به مشهد مقدس

باباحمیدرضا واسه ماموریت بایستی میرفت مشهد ، خداراشکر قسمت شد هلیا و من و اکرم جون هم رفتیم ، با اینکه سفر کوتاهی بود و فقط یک شب مشهد بودیم ولی خیلی خوش گذشت بخصوص به هلیا جون ... اخر همین هفته هم من ماموریت دارم برم مشهد اما نمیتونم خونواده ام رو همراه خودم ببرم ، باید برای بار دوم من و هلیا جون دوری 2 یا 3 روزه ای رو تجربه کنیم ... می دونم واسه هلیا جون سخته از من دور باشه اما فکر میکنم واسه من سخت تره . الهی به امید تو ...
22 مهر 1392

بوی ماه مهر ؛ هلیاجون در پیش دبستانی یک

    امروز اول مهر ماه سال 1392، دخترم هلیا در سن 4 سال و 10 ماه و 25 روز مثل اکثر بچه های هم سن و سال خودش کوله اش رو برداشت و راهی پیش دبستانی « یار مهربان» شد... هلیا جون رو از خواب بیدارش کردم لباسهای فرم پیش دبستانی اش رو پوشید ،موهاش رو شونه زدم و با یک کش سر خوشگل قرمز بستم ،ادکلن مخصوصش رو زدم ، 2 تا گل رز خوشگل قرمز رو که روبان سفید رو ساقه اش بسته بودم رو دادم دستش و هلیا جون کوله اش رو برداشت و راهی پیش دبستانی یک شد... پیش دبستانی یار مهربان تفریبا کوچه روبرویی خونمونه ، اول رفتیم سوپری سر کوچه شیر کاکائو و کیک تاینی خریدم گذاشتم داخل کوله اش ، تو همون مسیر کوتاه کلی بچه های ناز که لباس فر...
1 مهر 1392

کدبانوی کوچولوی خونه

هلیا جون عاشق کارهای خونه است ، آشپزی،ظرف شستن، عروسک حموم بردن ، خمیر درست کردن و ... میگی نه ....... نگاه کن:   (هلیا جون در 4 سال و 10 ماهگی)   (هلیاجون در 4 سال و 4 ماهگی)   ( مدل تزیین غذاش هم مثل دستپختش عالیهههههههههههههه)   ( هلیا جون در 4 سال و 6 ماهگی - در حال وردنه زدن خمیر )   ( هلیا جون در 4 سال و 8 ماهگی )   ( هلیا جون در 4 سال و 8ماهگی- تو خرید خونه هم ما رو همراهی میکنه ها)   ( هلیا جون عروسکش رو برده زیر میز اتو زیر چراغ مطالعه گذاشته و اینطوری توضیح میده که : عروسکم مریض شده ، زردی گرفته بردمش دکتر ، زیر مهتابی خوابوندنش تا خوب شه .....
18 شهريور 1392

بهترین دختر دنیا و امید حیات من ؛روزت مبارک

بانویم معصومه علیهاالسلام :  به یمن میلادت، ذره ذره نور می‏شویم و قطره قطره حضور و دل را به سرای کرامتت دخیل می‏بندیم تا در روز مقدس تولد تو با دست‏های پاکت تطهیر شویم  .  . . هلیای عزیزم ، نور چشمم ،امروز روز توست ، تو که زلال تر از بارانی و خوشبوتر از هر گل،   بوسه آسمون امروز از آن توست، تو كه گل گلدان خانه مان هستی، تو فرشته ای از اسمان برای پر کردن قلب مان با عشق بی پایانت ...     دختر یعنی برکت و رحمت ، یعنی شادی و نور و خداوند تنها تو را لایق این نعمت دانسته  هلیا جونم فرشته نازم ،وجود تو ارامش بخش زندگیمونه و نفسهایت هر لحظه  به من و بابای...
16 شهريور 1392

عفونت چشم هلیا جونم

روز 5شنبه عصر طبق روال هر هفته رفتیم روستا ، چون روستا رو خیلی دوست داری و واقعا لذت میبری، با اینکه سرما خورده بودی تصمیم گرفتیم تعطیلات رو روستا بمونیم ، تا اخر شب حسابی تو حیاط بازی کردی و اتیش سوزوندی ، صبح جمعه که از خواب بیدار شدیم دیدم کنار چشم چپت ترشحات زرد رنگ هست با هم رفتیم دست و صورتت رو شستیم بعد از خوردن صبحونه دیدم این ترشحات همچنان ادامه داره و بعلت چسبناک بودنش مژه هات رو بهم چسبونده ، به توصیه مادرجون کبری با چایی مژه هات رو شستشو دادم که خیلی بهتر شد ، چند ساعت بعد دیدم پلک هات متورم شدن و رو به قرمزی میزنه ، چشمت هم کوچک شده ، بعد ناهار وسایلمون رو جمع کردیم و امدیم بجنورد، روز جمعه بود و مطب دکترها تعطیل بودن رفتیم درما...
12 شهريور 1392

لباس نو ، ده ...

واسه هلیا لباس خوشگل خریدم ، اونا رو پوشیده اومده پیش باباش ، میرقصه و خوشحالی میکنه ، باباش میگه : چه لباس خوشگلی!! هلیا در حالت رقص میگه : این لباس نو هست ، نو- ده - یازده و ....
10 شهريور 1392