خونه نو مادرجون رقیه و دایی مجتبی
حدود یکسال و سه ماهه که من طبقه پایین خونه مامانم هستم تو این مدت از اینکه کنار مامانم بودم بی نهاااااااااااااااایت لذت بردم ، صبحها می اومد پیش هلیا و من با خیال راحت میرفتم سر کار ، عصری که برمیگشتم خونه مامان با ما ناهار میخورد ، شب هم می اومد پیشمون ....
سعادتی که این مدت نصیبم شد رو هر روز شکر میکردم اما چه زود تموم شد ، خونه نو مامان آماده شد و مامان رفت خونه نوشون پیش داداش مهرداد و داداش مجتبی اینا .
خوشبحال داداش ها که هر روز که از خواب بیدار میشن و موقعی که شبها میرن بخوابن چهره دوست داشتنی مامان رو میبینن ، قدر این نعمت رو بدونید ...
مهرماه خیلی سرم تو اداره شلوغ بود همکارم رفته بود سفر حج و دست تنها بودم ، ماموریت تهران و برگزاری چند جلسه و همایش و .... بعلاوه جشن عروسی پریسا و جشن تولد هلیا و ....
اونقد سرم شلوغ بود که نتونستم تو جمع کردن وسایل خونه مامان و اثاث کشی کمکشون کنم ، مامان اینا هم همه وسایلشون رو یکجا نبردن در طول یک هفته کم کم اثاث کشی کردن و من اصلا متوجه این موضوع نشدم ، شب بعد عروسی پریسا ، داداش مهرداد اس ام اس زد که هواستون به واحد بالا باشه ما امشب خونه جدید می مونیم .
روز تولد هلیا رفتم پارکینگ دیدم تعدادی از اثاثیه مامان اونجاست و قراره ماشین بیاد ببره ، بغض گلوم را فشرد و چشام پر از اشک شد تازه احساس کردم مامان اینا از این خونه رفتن ...
مامان جونم بابت همهدردسرهایی که این مدت بهت دادم ازت معذرت میخوام و خیلی خیلی ممنونم ، واسه همه خستگی هایی که نتونستم واست کاری انجام بدم ازت معذرت میخوام ، بابت مهد بردن و آوردن های هلیا ازت ممنونم ...
خوردن صبحونه و ناهار و شام در کنار تو برام بزرگترین سعادت و طعم خوشبختی بود ، از اینکه هر روز چهره و لبخند ناز و دوست داشتنی ات رو میدیدم برای من بزرگترن نعمت بود ، خدا سایه ات را از سرمون کم نکنه ، ایشاله همیشه سالم و شاد باشی ....
مامان جونم خونه نوتون مبارک ایشاله بزودی واسه مهرداد یه عروس خوشگل و خوب بیاری تو اون خونه .
داداشی ها خونه نو شما هم مبارک .
هلیا جون در خونه نو مامان :
این هم عکسهای هلیا جون و آرتین جون تو خونه دایی مجتبی: