هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

استرس های مامانی واسه واکسنهای هلیا خانوم

1390/1/28 8:56
نویسنده : maman sima
828 بازدید
اشتراک گذاری

هلیای گلم  صبح روز بعد بدنیا اومدنت ، روی تخت بیمارستان بنت الهدی دراز کشیده بودم و داشتم بهت  که تو تخت کوچولوی کنارم خوابیده بودی نگاه میکردم که پرستار اومد و گفت سریع آستین دست راست نی نی ها رو بزنید بالا واسه واکسن .

وااااااااااای خدای من کمک ! من که تحمل دیدن امپول زدن به هیچ بچه ای رو نداشتم حالا باید دست بچه خودم رو نگه دارم تا واکسن بزنن.

دیدم هیچ راه فراری ندارمممممممممممممممممممممممممممممممممم و درحالی که بغض کرده بودم بغلت کردم و سعی کردم از خواب ناز بیدارت کنم تا اولین درد واکسن رو بچشی .

مرتب داشتم به بقیه نوزادها نگاه میکردم تا ببینم گریه هاشون چقدر طول میکشه که خیلی زود نوبت ما رسید ، آستینت رو زدم بالا و دست کوچولوت رو نگه داشتم و روی خودم رو کردم سمت دیگه یهو صدای نازت بلند شد و گریه کردی اما خیلی زود ساکت شدی و دوباره خوابیدی .

خیلی زود دو ماه دیگه هم گذشت و نوبت واکسنت رسید .

از یک هفته قبل استرس داشتم و روزها رو میشمردم که ای وای چند روز دیگه بچه ام واکسن داره !

روز موعود رسید طبق معمول خاله ثریا اومد و تو رو اماده کردیم و  به سمت درمانگاه فیاض بخش راه افتادیم .

درمانگاه نزدیک خونه مون بود و پیاده رفتیم .

توی راه یهو دیدم دستت رو از زیر پتو در اوردی بعد از زیر چادر خاله ثریا هم اوردی بیرون کلی من و خاله خندیدیم .

آخه تو خونه هم همیشه انگشتهای خوشگلت باید بیرون از پتو و لباسهات باشه چون طاقت نداری .

خلاصه رفتیم رسیدیم درمانگاه دستهام از شدت استرس می لرزیدن رفتیم اتاق کنترل وزن و قد و وزن و دورسر و ...  اندازه گیری کردن بعد من سریع از اتاق خارج شدم و خاله ثریا شما رو برد واسه زدن واکسن .

خدا میدونه با دستهام صورتم رو گرفته بودم و داخل سالن منتظر شنیدن صدای گریه ات بودم . وقتی صدای گریه ات در اومد ناخوداگاه بلند شدم سرپا و چند لحظه بعد خاله ثریا اوردت پیش من . بوست کردم و در اغوش گرفتمت و خاله ثریا گفت که باید یک قطره استامینوفن بخری و هر 6 ساعت دوبرابر وزنش بهش بدی .

بعد خاله ثریا گفت باید بره خونشون چون سرظهره و کلی کار داره .

وقتی رسیدیم خونه بهت شیر دادم و خوابوندمت و وقتی دیدم چقدر راحت خوابیدی خیال من هم راحت شد . با باباحمید تماس گرفتم و بهش گفتم ساعت 4 موقع اومدن به خونه یک قطره استامینوفن بخره .

اما ساعت 2 بود که با گریه از خواب بیدار شدی مدام داشتی گریه میکردی و من نمی دونستم باید چکار کنم . خیلی هل شده بودم داشتی جیغ میزدی و من تا حالا تو رو اونطوری ندیده بودم سریع با خاله ثریا تماس گرفتم و گفتم چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 خاله جون هم گفت باید قطره اش رو زود میدادی ، بعد اکرم جون رو با آژانس فرستاد داروخونه تا قطره بخره و واسم بیاره . نیم ساعتی طول کشید تا اکرم جون قطره رو آورد تا اون موقع کلی گریه کردی و اشک ریختی .الهی فدات بشم من رو ببخش آخه بار اولم بود و نمیدونستم باید سریع بهت قطره بدم و کارکنان بهداشت هم در این مورد توضیحی نداده بودن .

خلاصه بعد که قطره رو خوردی کم کم اروم شدی و خوابیدی /.

بعدازظهر هم خاله ثریا و خاله معصوم و مادرجون رقیه  و بابابزرگ ( خدا رحمتش کنه ) و عمه صغری  اومدن خونمون .

شب هم یکم تب داشتی و من تا صبح بیدار موندم .

دو ماه گذشت نوبت واکس 4ماهگی ات شد این بار بابا حمید هم با ما اومد و من موقع زدن واکسنت از سالن هم اومدم بیرون و در خیابون منتظرتون شدم تا اصلا صدای گریه ات رو نشنوم اخه تحمل شنیدنش رو ندارم . این بار قطره استامینوفن رو از قبل خریده بودم و تو خونه داشتم و به محض رسیدن به خونه بهت دادم و خدا را شکر اصلا اذیت نشدی .

واکسن 6 ماهگی رو هم با مادرجون و بابا حمید رفتیم زدیم و من مثل دفعات قبل بیرون از درمانگاه منتظرت بودم و قطره ات رو هم سریع دادم و گریه نکردی .

6 ماه بعد واکس یکسالگی ات رو باید میزدیم دلهره من بیشتر شده بود چون تو دیگه بزرگ شده بودی و محیط رو میشناختی و نگه داشتنت واسه زدن واکسن سخت تر شده بود .

حتی واسه کنترل قد و وزن هم کلی گریه کردی چون خیلی ترسیده بودی . اندازه گرفتن دور سرت هم که برنامه خاص خودش رو داشت چون سرت رو مدام با گریه می چرخوندی و اجازه نمیدادی پرستار کار خودش رو انجام بده خلاصه بابا حمید و خاله ثریا بردنت اتاق واکسیناسیون و من هم رفتم خیابون منتظرتون شدم . این دفعه وقتی بیرون اومدی و من رو دیدی دوباره زیر گریه . ای جانممممممممممممممممممممم گریه نکن نازگلم .

موعد واکس 18 ماهگی ات هم رسید و من دوباره نگران بودم چون اطرافیان میگفتن این واکسن خیلی درد داره و چند روزی اذیت میشی . اومدم خونه مادرجون رقیه و اون هم واست  از نرده های پنجره  حال به ستون آشپزخونه یک  گهواره خوشگل درست کرد .

باباحمید و خاله ثریا و من دوباره بردیمت واسه واکسن این بار خیلی گریه کردی چون دو تا واکسن به هر دو تا پای نازت زدن .

وقتی رسیدیم خونه مادرجون بابایی برگشت سرکار و من سریع قطره استامینوفن بهت دادم بعد یکساعت بازیگوشی خوابیدی و من تا دو ساعت از کنار گهواره ات بلند نشدم و تابت دادم تا خوب بخوابی وقتی بیدار شدی از تاب اومدی پایین و نی نی ( عروسک دوست داشتنی ات ) رو گذاشتی تو گهواره و خودت مشغول تاب دادنش شدی . از خوشحالی داشتم بال در می آوردم اخه خودم رو واسه گریه ها و بی قراری هات اماده کرده بودم .

خلاصه شب رو هم خونه مادرجون موندیم  و من فردای اون هم مرخصی گرفتم تا پیشت بمونم خداراشکر زیاد اذیت نشدی و گریه نکردی فقط تا دو روز یکم می لنگیدی اما خیلی مقاومت خوبی داشتی . ممنونم دختر نازنینم .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دریا
27 فروردین 90 12:58
دریا جون تجربه نداشتیم بچه داری واسمون سخت تر هم شده بود .
خدا بچه هامون رو واسمون حفظ کنه .