هوراااااااااااا بهار اومد دوباره رفتیم شهربازی
بهار اومد و دوباره برنامه رفتن به شهربازی از سر گرفته شد .
دو روز قبل وقتی شنیدی زن دایی فهیمه و ارتین میرن شهربازی گیر دادی که من رو هم ببرین آخه تو زمستون بخاطر سردی هوا این برنامه حذف شده بود و فراموشش کرده بودی اما دوباره یاد ایام افتادی و میگی من رو ببرید شهربازی...
از صبح با خودت قرار گذاشته بودی که بابا حمید شما رو ببره شهربازی ( من و بابایی بی خبر بودیم ) صبح زنگ زدم خونه تا ببینم داری چکار میکنی ، بهم گفتی قراره بابایی شما رو شب ببره شهربازی !
ساعت ۵/۲ اومدم خونه و ناهار خوردم و خواستم یک چرت کوچولو بزنم ، واست کامپیوترت رو روشن کردم و برنامه تام و جری گذاشتم اما نگذاشتی بخوابم آخه گفتی : مامان جون صندلی ام رو بکش جلو ، مامان جون اب می خوام ، مامان ....................
ساعت ۴ بابا حمید اومد زودی بغلش کردی و واسش گفتی برنامه امروزت چیه .
بابایی هم به من گفت تا اماده ات کنم و با هم برین شهربازی .
موقع رفتن عمو محمدرضا زنگ زد و گفت با بابا کار داره .
بابا هم برنامه شهربازی رو به من محول کرد .
من و شما و خاله ثریا و دختر خاله ات زهرا با محمد مهدی رفتیم شهربازی .
اونقدر خوشحال بودی که مدام صحبت میکردی : مامان درخت ها رو ببین سبز شدن ، مامان اینجا گل داره ، چرخ فلک رفته بالا بیا پایین و .............................
اول رفتیم سراغ هلی کوپتر کوچولو خودت بلیط رو دادی و رفتی سوار شدی با اینکه بار اولت بود اما نترسیدی و کلی لذت بردی .
بعد رفتیم سراغ استخر توپ ، از سرسره می اومدی پایین و پرت می شدی داخل استخر توپ کلی بهت خوش گذشت بعد ۲۰ دقیقه بازی باز هم حاضر نبودی بیای بیرون .الهی فدات بشم.
بعد بردمت سراغ قطار ، وسط هفته بود و در کل شهربازی خلوت بود و قسمت قطار هم هیچ کسی نبود ، ورود واسه زیر ۳ سال ممنوع بود اما رفتی و سوار شدی سه دور اول ساکت بودی اما بعد داد زدی مامان من از تونل می ترسممممممممممم
من هم سریع به اقای اپراتور گفتم اقا هم دستگاه رو خاموش کرد و پیاده شدی .
تو راه برگشت هم واسه اکرم جون که به جمع ما پیوسته بود داستان شهربازی و ترسیدن از قطار رو تعریف میکردی .
شب هم که اومدیم خونه واسه بابای ماجرا رو تعریف کرذدی و گفتی بابا جون اگه شما بیای من نمی ترسم ..........
خدا کنه همیشه شاد و خرم و سلامت باشی گل نازنینم .