سفر کاری مامان و اولین تجربه دوری از هلیا جون
همایش سه روزه کشوری در شهرستان ساری برگزار میشد و من میبایست حتما در آن همایش شرکت میکردم با بابا حمیدرضا مشورت کردم و قرار بر این شد همه با هم بریم شمال ، هم در همایش شرکت کرده باشم هم مسافرتی رفته باشیم . اماحجم بالای کار بابا در اداره شون بعلاوه اینکه مهمانسراهای اداره شون پر بود این فرصت رو از ما گرفت بنابراین خلاف میل باطنی ام مجبور شدم اولین دوری از هلیا رو تجربه کنم . البته از طرفی ، هم میخواستم تنها برم تا ببینم هلیا جونم اونقدر بزرگ شده که دوری مامانش رو تحمل بکنه یا نه ؟؟؟ خلاصه ساعت 7 عصر روز 2 شنبه 13 شهریورماه هلیا جون با اکرم جون و فاطمه جون ( دختر خاله های گلش ) راهی کلاس اسکیت شدن و من نخواستم زیاد رسمی با هلیا خداحافظی کنم چون ترسیدم هلیا از من جدا نشه خیلی معمولی خداحافظی کردم و رفتم کنار پنجره بهشون نگاه میکردم ، ناخودآگاه اشک از چشمهام سرازیر شد ( امیدوارم بین مادر و فرزند هیچ وقت جدایی پیش نیاد) بعد نیم ساعت هم ماشین اداره اومد دنبالم و من هم راهی سفر شدم ... خیلی خیلی همایش مفید و خوبی بود و خوش گذشت اما تجربه خیلی سختی هم برای من بود یک لحظه نمی تونستم از فکر هلیا بیام بیرون بخصوص موقع غذا خوردن و خوابیدن بیشترین عذاب وجدان و دلتنگی بهم دست میداد بهر حال روزشماری میکردم زود برگردم پیش دخترم . این رو هم بگم که تا بحال اینقدر طولانی از همسرم هم دور نشده بودم و این هم مزید علت شده بود تا دلتنگی ام بیشتر و بیشتر بشه . هر روز تماس و اس ام اس زیادی با همسرم داشتم و از احوال خودش و هلیا جویا میشدم . ظاهراً هلیا جون صبرورتر از من بوده و بهتر از من با این مساله کنار می اومده . هر روز صبح که از خواب بیدار میشده میشمرده که چند تا دیگه بخوابه مامانش برمیگرده ...
خلاصه من برگشتم و غم دوری به پایان رسید ( خدایا شکرت )
این هم چند عکس از دختر گلم در شهریور ماه:
هلیا جون در خونه باغ روستا :
هلیا جون و ارتین جون در خونه خاله ثریا ( داخل آشپز خونه پادری انداختن و خودشون رو به خواب زدن ):
ارتین جون استخرش رو اورد خونه ما تا با هلیا اب بازی کنن ، ارتین جون شلنگ اب رو گرفت رو هلیا و هلیا از اب بازی انصراف داد ههههههههه
شب بعد از خوابیدن هلیا جون رفتم غذا ها رو بذارم یخچال ، در یخچال رو باز کردم دیدم دختر کدبانوی من قابلمه ها و ظرفهاش رو که داخلش غذا پخته بود ( با گلبرگ ها غذا پخته بود ) گذاشته داخل یخچال :
این هم هلیای خواب آلود :