هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

مامان رو تنها نذار دلبندم

1390/2/22 11:11
نویسنده : maman sima
932 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم ؛ دیروز مادرجون کبری از خونه ما راهی سفر حج شد واسه همین خونه مون پر از مهمون بود عموها و عمه ها و مادرجون ها ، خاله ثریا و زن دایی فهیمه ،ندا و ایلیار و ................

بچه ها ( میلاد ، پوریا ، پریا ، ایلیار و هلیا )رفتین اتاق شما .میلاد و پوریا که سرگرم بازی با کامپیوتر بودن ، شما و پریا هم خیلی خوب با هم بازی میکردین اما با ایلیار آبتون تو یه جوب نمی رفت و هر چند دقیقه صدای یکی تون در می اومد اخه دوست نداشتی ایلیار با اسباب بازی های شما بازی کنه .

ادامه ماجرا.....

 

ناهار خوردیم و همه منتظر عمو علی بودیم تا بیاد چون قرار بود مادرجون کبری با عمو علی اینا برن مشهد .

عمو علی ساعت 3 اومد و ساعت 4 مادرجون رو راهی کردیم ان شاءالله به سلامتی بره و سفر خوبی داشته باشه .

بعد رفتن مادرجون مهمونها هم یکی پس از دیگری رفتن و فقط مادر جون رقیه و نسرین و ایلیار موندن . ایلیار هم ساعت 5 رفت و شما که تنها شده بودی شروع کردی به بهونه گیری .

اکرم جون می خواست با مژگان جون برن خیابون و شما هم تا این رو فهمیدی خودت رو اویزون اکرم جون کردی و بالاخره با موافقت من با اونها رفتی .

2 ساعت گذشت ، دلم واست تنگ شده بود و چشمم به در بود تا زود بیای خونه چون خونه بدون تو خیلی سوت و کوره .

ساعت 8 زنگ در زده شد دویدم ایفون رو برداشتم مژگان گفت : زن دایی هلیا از ماشین نمیاد پایین چکارش کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هر کار کردیم نیومدی خونه و دوباره همراه عمه صغری و بچه ها رفتی !

ساعت 10 شب شد با اکرم جون تماس گرفتم گفتم پس کجایین بیاید دیگه ؟؟؟؟ اکرم جون هم گفت داری بازی میکنی و حاضر نیستی از خونه عمه بیای بیرون .!!!!!

کم کم سر درد گرفته بودم ، چندین بار تماس گرفتم و اس ام اس فرستادم تو رو خدا راضی اش کنید بیاد دلمممممممممممممم تنگ شدهههههههههههههههه

و بالاخره خانوم کوچولوی من ساعت یک ربع به یازده شب اومد خونه، تا از در اومدی داخل هر دو همدیگه رو بغل کردیم و اونقدر بوسیدیم که انگار صد ساله از هم دور بودیم .

دردونه مامان صبح ها که نمیبینمت واسم کافیه ، تو رو خدا عصر ها هم شما من رو تنها نذار طاقت دوری ات رو ندارممممممممممم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

الهه
24 اردیبهشت 90 8:48
وای منم همنیطورم همینکه می رسم سرکار لحظه شماری می کنم برای رفتنم
مامان هلیا
24 اردیبهشت 90 11:20
مامانش چه عکس قشنگی ازش انداختی قربون لپاش برم من عسل خاله پیغام منو دیدین "لباس هلیا واسه مهدکودکه لباس رومی است"
مجتبی دایی هلیا جون
24 اردیبهشت 90 12:12
منم یه پسر دارم دسته گل.درست مثل هلیای شما.
گل دختر
24 اردیبهشت 90 14:06
ممنون به ما سر زدين. چه دختر نازي داري هزار ماشاا... . منم لينكتون ميكنم
مامان هانيا
24 اردیبهشت 90 14:12
الهييي!!!!!منم ظهرا كه مي‌رم دنبال هانيا همين حالو دارم!!خيلي از آشنايي با شما و هليا جونم خوشحال شدم و حتما لينكتون مي‌كنم!!!
مامان آرتین
25 اردیبهشت 90 8:15
قربون اون لپها برم . مامان رو تنها نزار دیگه . وای آرتین هم ددریه و همش دوست داره با بقیه بره