مامان رو تنها نذار دلبندم
دختر عزیزم ؛ دیروز مادرجون کبری از خونه ما راهی سفر حج شد واسه همین خونه مون پر از مهمون بود عموها و عمه ها و مادرجون ها ، خاله ثریا و زن دایی فهیمه ،ندا و ایلیار و ................
بچه ها ( میلاد ، پوریا ، پریا ، ایلیار و هلیا )رفتین اتاق شما .میلاد و پوریا که سرگرم بازی با کامپیوتر بودن ، شما و پریا هم خیلی خوب با هم بازی میکردین اما با ایلیار آبتون تو یه جوب نمی رفت و هر چند دقیقه صدای یکی تون در می اومد اخه دوست نداشتی ایلیار با اسباب بازی های شما بازی کنه .
ادامه ماجرا.....
ناهار خوردیم و همه منتظر عمو علی بودیم تا بیاد چون قرار بود مادرجون کبری با عمو علی اینا برن مشهد .
عمو علی ساعت 3 اومد و ساعت 4 مادرجون رو راهی کردیم ان شاءالله به سلامتی بره و سفر خوبی داشته باشه .
بعد رفتن مادرجون مهمونها هم یکی پس از دیگری رفتن و فقط مادر جون رقیه و نسرین و ایلیار موندن . ایلیار هم ساعت 5 رفت و شما که تنها شده بودی شروع کردی به بهونه گیری .
اکرم جون می خواست با مژگان جون برن خیابون و شما هم تا این رو فهمیدی خودت رو اویزون اکرم جون کردی و بالاخره با موافقت من با اونها رفتی .
2 ساعت گذشت ، دلم واست تنگ شده بود و چشمم به در بود تا زود بیای خونه چون خونه بدون تو خیلی سوت و کوره .
ساعت 8 زنگ در زده شد دویدم ایفون رو برداشتم مژگان گفت : زن دایی هلیا از ماشین نمیاد پایین چکارش کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هر کار کردیم نیومدی خونه و دوباره همراه عمه صغری و بچه ها رفتی !
ساعت 10 شب شد با اکرم جون تماس گرفتم گفتم پس کجایین بیاید دیگه ؟؟؟؟ اکرم جون هم گفت داری بازی میکنی و حاضر نیستی از خونه عمه بیای بیرون .!!!!!
کم کم سر درد گرفته بودم ، چندین بار تماس گرفتم و اس ام اس فرستادم تو رو خدا راضی اش کنید بیاد دلمممممممممممممم تنگ شدهههههههههههههههه
و بالاخره خانوم کوچولوی من ساعت یک ربع به یازده شب اومد خونه، تا از در اومدی داخل هر دو همدیگه رو بغل کردیم و اونقدر بوسیدیم که انگار صد ساله از هم دور بودیم .
دردونه مامان صبح ها که نمیبینمت واسم کافیه ، تو رو خدا عصر ها هم شما من رو تنها نذار طاقت دوری ات رو ندارممممممممممم.