خاله بازی
* این روزها مدام دوست داری خاله بازی کنی ، اکرم جون زحمت ایفای نقش رو در خاله بازی شما میکشه ، وای که وقتی چادر سرت میکنی درست مثل فرشته ها میشی ................ یک فرشته کوچولوی ناز و مهربون که خدا از اسمون فرستاده تو خونه ما .......................... خدایا شکرت.
* حوصله ات سر رفته بود مامان هم با دهان روزه حال و حوصله اینکه شما رو به پارک یا هر جای دیگه ای ببره رو نداشت ، با هم رفتیم پشت کامپیوتر نشستیم و من عکسهای دوران نوزادی و وقتی خیلی کوچولو بودی رو نشونت میدادم اما هر عکسی که میدی می گفتی این لباسهام کوووووووووووووووووووووووو من این لباسها رو می خواممممممممممممممممم بالاخره دیدم نمیشه کامپیوتر رو هم خاموش کردم و رفتیم خونه مادرجون رقیه .
اما دیشب که مادر جون و دایی مهرداد خونه ما بودن دوباره سراغ لباسهای کوچولوی خودت رو گرفتی و این بار اکرم جون رفت دو تا ساک پر از لباسهات رو اورد ، وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدر ذوق داشتی........ اونقدر با شوق و ذوق تند تند لباسها رو در می اوردی و نگاه میکردی و از ته دل می خندیدی که همه ما رو مبهوت کارهات کرده بودی . بعد هم با کمک اکرم جون بعضی از لباسها رو تن تک تک عروسک هات کردی و اوردی بغل من و بابا دادی ، گفتی: نی نی داره گریه میکنه ...گفتم: این نی نی کیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتی : این داداشیه !!!!!!!!!!!!!! ( منظورت اینه که داداش می خوای !!!!!!!!!!!!!! خدا اینو دیگه بخیر کنه ).
" قربون پیش بندت ، زانو بندت ، پیراهن بلندت ، کلاه خرگوشی ات بشم مادر "
بعدش هم اصرار و بر اصرار که لباسها رو خودت بپوشی واااااااااااااااااااااااااااااااااای همه رو از خنده روده بر کرده بودی اخه تنها لباس ها که نبود گفتی باید پوشکم کنید بعد هم رو زمین دراز کشیدی و به حالت نی نی ها گریه میکردی و میگفتی من رو بغل کنید ................. خلاصه عجب اوضاعی داشتیم دیشب ............. به شما هم که مطمئنم خیلی خوش گذشت ، ما هم خیلیییییییییییییییی خندیدیم .الهی مامان فدای این کارها و ادا اصولهات بره عزیز دلم.
* چند روز قبل واسه دختر نازم یک بلوز خریدم که کوچک از اب در اومد با اکرم جون و هلیا خانوم رفتیم خیابون تا بلوز رو عوضش کنیم من داخل مغازه بودم و شما تو راهرو پاساز ........... اومدم بیرون دیدم رفتی مغازه کفش فروشی و میگی من کفش می خواااااااااااااااااااااااااام من هم گفتم باشه بروی چشمممممممممم رفتیم داخل مغازه یادم اومد که از کفشهای مهدیس دختر عموت خوشت میاد و هر بار که میبینی می خوای کفشهای اون رو بپوشی اون هم میگه نههههههههههههه نمیدم و بعدش گریههههههههههههههههه یک مدل کفش که تقریبا شبیه اون کفشها رو بود رو واست انتخاب کردم اما قبول نکردی و گفتی من این یکی رو می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااام بالاخره هم تسلیم حرف جنایعالی شدم و واست خریدم همونجا هم پات کردی . بعد ازت پرسیدم دخترم این کفشها خوشگله یا کفشهای مهدیس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتی : کفشهای مهدیس . گفتم : اِ خوب از اونها بردار . گفتی : نهههههههه من اینها رو دوست دارم................ ههههههههههههههه چی بگم اخه پرنسس مامان .
این عکس رو هم هلیا خانوم از من و بابایی در معصوم زاده سر خاک بابابزرگش گرفته: