پاهام درد میکنه!
بابا حمید جون : هلیا اجازه میدی سرم رو بذارم رو پاهات بخوابم ؟؟؟؟ هلیا در حال که پاهاش رو جمع کرد و شروع به ماشاژ پاهاش کرده : نه بابا پاهام خیلی درد میکنههههههههههه( آی شیطوووووووووووووووون )
اغلب اوقات که تشنه ات میشه خودت میری آب میخوری اما گاهی وقتها میشینی روی زمین و با ناراحتی میگی : مامان جان برام آب بیار اخه پاهام درد میکنه .......... ( خیلی بلا شدی دختر )
هلیا در حال بازی کردنه ... مامان : هلیا جون گوشی من رو بیار ... لطفا کنترل تلویزیون رو بیار ... هلیا با لبخند : مامان جان چقد منو اذیت میکنی ....
همه حرفهای ما رو مو به مو گوش میدی و ما اصلا حواسمون نیست بعد ما رو غافلگیر میکنی اساسی ... روز جمعه میخواستم با مادر جون ها بریم نماز جمعه ، دنبال کیفم گشتم پیداش نکردم یادم اومد تو صندوق عقب ماشین بابا جا گذاشتم بابا هم رفته سر ساختمون به اکرم گفتم اس ام اس بزن واسه حمیدرضا مراقب کیف من باشه چون دوربین اداره هم داخلشه ،خلاصه بعدش اماده شدیم هلیا را بفرستم خونه خاله ثریا و خودمون بریم نماز جمعه ... به هلیا گفتم من میخوام برم اداره( مجبور شدم بهت دروغ بگم معذرت میخوام دخترم ) ... هلیا : چرا ؟؟؟ گفتم : برم دوربین اداره رو بدم . هلیا : دوربین که تو ماشین بابایی مونده !!!!!!!!! ( نتیجه : خیلی باید حواسمون باشه چون یک ضبط صوت همیشه فعال کنارمون در حال ضبط کردنه )