این روزها...
دختر گل من الان دیگه خودش میره دستشویی ، خودش رو میشوره ، دستهاش رو هم میشوره ، میره اتاقش با حوله خشک میکنه .(البته گاهی اوقات هم بدون شستن دستها میای بیرون )
شبها اگه مامانی تنبلی نکنه حتما مسواک میزنه .
صبح ها که از خواب بیدار میشه اجازه میده موهاش شونه بشه .
خداراشکر دیگه جیشش رو نگه نمیداره .
داروها رو راحت و بدون ممانعت میخوره .
جدیداً نمیذاره موهاش رو کش ببندم و جمع کنم ولی موی جمع خیلی بهش میاد .
روابط اجتماعی اش خیلی بهتر شده .
کماکان شبها دیر میخوابه ( ساعت 12 به بعد )
همچنان به سختی راضی میشه بیاد حموم کنه و از اب ریختن روی سرش خیلی متنفره .
هنوز هم به عمه ها بوس نمیده
خوب غذا میخوره اما سر سفره نمیشینه تا غذاش رو تموم کنه هزار بار میره و میاد و بعد از جمع کردن سفره تازه یادش میاد که هنوز سیر نشده ...
تازگی ها گیر داده که من یک نی نی کوچولو میخوام تا زود بزرگش کنیم باهام بازی کنه . حتماً دختر باشه...
تموم شهر رو زیر و رو کردیم تا واسه اش پالتو بخریم اما خانوم هیچ کدوم رو نپسندیدن اخه فقط باید قرمز باشه و خیلی خیلی خوشگل...
**کنار سفره مشغول خوردن ناهار بودیم که لبهای نازت رو آوردی و آرنج من رو بوسیدی و گفتی : الهی قربون زانوهات بشمممممممممممم ههههههههههههه
** هلیا : مامان سال دیگه تم تولد من سبز باشه چون می خوام لباس تمساح بپوشم .
** ماشین شارژی ات رو میبری میزنی شارژ و میگی بنزینم تموم شده ، گاز هم ندارم اومدم به موتورم گاز بزنم .
** جدیداً با دنیای اینترنت آشنا شدی و خیلی لذت میبری مدام میگی : بریم ایترنت؟؟؟
** بابا حمیدرضا : من یک برگه a4 سفید لازم دارم /من : از کشوی کمد هلیا بردار /هلیا : نههههه من اجازه نمیدم .
هلیا جونم ، دختر نازم : تمام نفسهای امروز و فردایم را تقدیمت میکنم تا بدانی چققققققققدر دوستت دارم