این روزها
هلیای قشنگم خیلی وقته درباره حرفهای قلمبه سلمبه ، فکرهای بکر و شیطونیهای جدیدت و خلاصه کارهای این روزهاهی قشنگ زندگیت چیزی ننوشتم امروز تاجایی که ذهنم یاری کنه مینویسم:
- چند هفته قبل شوهر خاله معصوم ( بابای یاسین جون ) از سفر مکه اومد همه واسه استقبال و .... رفتیم . یک هفته بعد بابایی رفت تهران ، از وقتی که شنیدم از تهران راه افتادن ، بهش زنگ زدم تا بدونم کجان و کی میرسن خلاصه آخرین باری که به بابا حمیدرضا زنگ زدم ، گفت تا نیم ساعت دیگه خونه ام ، من هم گفتم : هلیا جون بابا داره میاد خونه . هلیا هم یهو از جاش پرید و گفت : پس چرا هیچ کس نیومد؟؟ من : مگه کسی قراره بیاد ؟ هلیا : آره دیگه مثل اومدن بابای یاسین ، اون همه مهمون اومده بوووووووووووود ، وای گل هم نخریدیم ، گوسفند هم نداریم ... حالا چکار کنیم ؟!!!!!!!!!! من هم توضیح دادم که دختر نازم این مراسم واسه زائرین اجرا میشه نه هر مسافری که از سفر میاد .
- دیشب من ، هلیا و اکرم (دخترخاله هلیا جون) رفتیم شهربازی تا هلیا اونجا اسکیت سواری کنه ، دختر خوشگلی بنام نگین اومد و با هلیا یک دور اسکیت رفت بعدش هلیا بهم گفت : نگین از من پرسید خواهر داری ؟ من هم گفتم : آرم اسمش هم اکرمه ........( ای جونم با اینکه میدونی اکرم دختر خاله ثریاست اما اون رو خواهر خودت میدونی )
- بعد مدتها من و بابا و هلیا رفتیم سمت شهرک فرهنگیان تا من تمرین رانندگی کنم ، هلی جون کلی غر زد که مامان چرا اینقده یواش میری حوصله ام سر رفت ، پاشو بابا رانندگی کنه و ........ بعدش اومدیم خونه ، من به بابا حمیدرضا گفتم مشکل من موقع دور زدن داخل خیابون های کم عرض و چرخوندن فرمون در حالت دنده عقبه و ... بعد بابا ازهلیا خواست سوار موتور شاژی بشه و در حالت فرضی از خیابون کم عرضی که با بالشتها درست کرده بودیم دور بزنه ، هلیا جون هم خیلی خوب این کارو انجام داد ، بعدش با قیافه جدی اومد پیش من و گفت : می خوای فردا بریم شهربازی یکم بهت رانندگی یاد بدم ؟؟؟؟
- فروردین ماه بود که از پنجره حیاط رو نگاه کردی و گفتی : مامان درختها شفوکه دادن ( دلم واسه غلط غلوط حرف زدنهات تنگ شده بود )
- جدیداً صندلی ات رو میزاری کنار سینک و ظرفها رو میشوری اون هم خیلی خوب و تمیز ، واقعا کارت عالیه عشقمممممممممم
- تصمیم هات برای زندگی ات اینه که نه مهد میری ، نه مدرسه ، نه سر کار میری و نه ازدواج میکنی ... بابت تصمیمهای مهم زندگیت ازت ممنونم
- شدیداً سرما خورده بودم اومدی کنارم نشستی و با بغض گفتی : مامان مریض شدی اگه بمیری من چکار کنم ؟؟؟ من هم گفتم عزیزم مگه هر کس مریض بشه می میره ؟؟ من اصلا نمی میرم ، من و بابایی و هلیا هیچوقت نمیمیریم نگران نباش . هلیا : نه مامان من تو فیلم دیدم یه مامان مریض شد بعدش هم مُرد . مامان: نه عزیزم اونها فقط فیلم هستن واقعی نیستن من همیشه پیش تو میمونم نگران نباش . بعدش رفتی پیش اکرم جون و بهش گفتی : تو بجای مامان مریض بشی اون مریض نشه ( طفلی اکرم جون ، قیافه اش با شنیدن این جمله دیدینی بود )
- جایزه های فرشته مهربون خیلی در زیاد شدن کارهای مثبت و کم شدن کارهای منفی ات موثر بوده .
-الهی همیشه زنده و پاینده باشی نفسم