مهد رفتن دوباره هلیا جون
مهر سال گذشته اصرار کردی که من رو ببرید مهد ، چون تموم دوستهام یا مهد میرن یا مدرسه . من هم علی رغم اینکه موافق مهد رفتنت نبودم اما مهد کودک اریا ثبت نامت کردم ، چند روز اول خودم باهات تو کلاس موندم بعدش هم خودت گفتی میخوای تنها تو مهد بمونی اما سه یا چها روز بعد با گریه و زاری شدید خواستی که دیگه مهد نبرمت ، با مربی مهد صحبت کردم گفتند چون بچه های کلاسشون رده سنی 2 تا4 سال هست و بچه های کوچکتر تو کلاس بیقراری میکنن این حالت به بچه های دیگه هم سرایت کرده و بعضی بچه ها از جمله هلیا بهشون استرس وارده شده ، از محیط مهد بدشون اومده و از مهد فراری شدن ، نمی دونم والا دلیل اصلی اش همین بود یا نه ...
دو هفته قبل ترم دوم کلاس نقاشی ثبت نامت کردم اما با اینکه پارسال تنها تو کلاس میموندی امسال اصلا نمیذاشتی از بغل دستت تکون بخورم ، این موضوع کمی من رو نگران کرد ، چون از این میترسم سال 93 واسه رفتن به پیش دبستانی 2 و سال 94 واسه مدرسه رفتنت به مشکل بخورم واسه همین تصمیم گرفتم پیش دبستانی 1 ثبت نامت کنم ، خوشبختانه نزدیک خونه خودمون و مادرجون پیش دبستانی هوشمند یارمهربان سال گذشته افتتاح شده ، چند مرتبه رفتم بازدید از محیط مهد و با مدیر و معاون و مربی هاش کلی صحبت کردم و شرایط تو رو واسشون توضیح دادم و اینکه می خواهم با کمک اونها دوباره تو رو با مهد اشتی بدم و اون تصور قبلی ات از مهد رو تغییر بدم ، مدیر پیش دبستانی و مربی ها قول مساعد دادن که هر کاری که لازم باشه تا تو رو به محیط مهد جذب کنند رو انجام بدن ، نظر مدیر این بود که الان بچه ها تعطیلند و محیط خلوته و شاید هلیا حوصله اش اینجا سر بره اما به نظر من محیط خلوت مهد خودش یک مزیت بزرگیه تا اونجا احساس امنیت رو حس کنی و مربی هم سرش واسه با بچه ها بودن خلوت تره ، و هلیا راحت تر به محیط عادت میکنه ...
تو خونه مدام از پیش دبستانی و مربی و مدیر مهربونش صحبت کردم و اینکه فرشته مهربون هر روز و.اسه بچه هایی که مهد میرن جایزه میبره و در نهایت هم بهشون عروسکی جایزه میده که خودش رو خیس میکنه و .... خلاصه زمینه اماده شد و هلیا جون کم کم واسه رفتن به مهد علاقه نشون داد . روز اول کنارش تو مهد موندم و مربی اش به هلیا دو تا شکلات جایزه داد و گفت بچه هایی که بدون مامانشون اینجا بمونن جایزه بزرگتر میگیرن . روز دوم مربی سر هلیا رو گرم کرد و من از مهد رفتم خونه مامانم و مرتب بصورت تلفنی حال هلیا رو میپرسیدم بعد 45 دقیقه اومدم و هلیا جایزه اش رو ( پنکه ) از مربی اش گرفت و برگشتیم خونه ، از مهد خیلی راضی بود دو روز بعدش تعطیلی بود ، روز بعدش رفتیم مهد ولی این بار هلیا حواسش به من بود تا یواشکی نرم بیرون واسه همین مجبور شدم در حالی که هلیا از من جدا نمیشد و گریه میکرد از مهد بیام بیرون ، نیم ساعت بعدش برگشتم مهد ولی مدیرش به من گفت هلیا مشغول بازیه بهتره برم و یک ساعت دیگه بیام من هم رفتم و یک ساعت دیگه برگشتم دیدم هلیا خوشحال داره بازی میکنه جایزه اش (بازی ماهیگیری ) رو هم گرفته دستش .
دوباره فرداش به تعطیلی خورد و امروز برای چهارمین روز بردمش مهد ، دم در بغض کرد و گفت مامان من تنها نمی مونم باید پیشم وایستی ، من هم گفتم اگه وایستم جایزه ات رو از دست میدی ... هلیا هم گفت : اشکالی نداره . خلاصه رفتیم مهد و مثل جلسه قبل با گریه و زاری هلیا از من جدا شد بعد 2 ساعت رفتم دنبالش مربی و مدیرش گفتند امروز خیلی خوب بازی کرده و نسبت به جلسه قبل خیلی بهتر بوده ، جایزه اش ( سرویس چایخوری زرد رنگ ) رو گرفت و به مدیر و مربی اش هم قول داد فردا بره مهد ... تا ببینیم فردا چی میشه ، باز دو روز تعطیله و شنبه حتما موقع مهد رفتن اذیت میشیم ...
امیدوارم خیلی زود دختر گلم به محیط مهد عادت کنه و هم من و هم خودش موقع جدایی عذاب نکشیم ، اخه دل من هم ریش میشه وقتی میبینم دنبالم گریه میکنه ... الهی امین