هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

بوی ماه مهر ؛ هلیاجون در پیش دبستانی یک

1392/7/1 10:45
نویسنده : maman sima
1,162 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

امروز اول مهر ماه سال 1392، دخترم هلیا در سن 4 سال و 10 ماه و 25 روز مثل اکثر بچه های هم سن و سال خودش کوله اش رو برداشت و راهی پیش دبستانی « یار مهربان» شد...

هلیا جون رو از خواب بیدارش کردم لباسهای فرم پیش دبستانی اش رو پوشید ،موهاش رو شونه زدم و با یک کش سر خوشگل قرمز بستم ،ادکلن مخصوصش رو زدم ، 2 تا گل رز خوشگل قرمز رو که روبان سفید رو ساقه اش بسته بودم رو دادم دستش و هلیا جون کوله اش رو برداشت و راهی پیش دبستانی یک شد...

پیش دبستانی یار مهربان تفریبا کوچه روبرویی خونمونه ، اول رفتیم سوپری سر کوچه شیر کاکائو و کیک تاینی خریدم گذاشتم داخل کوله اش ، تو همون مسیر کوتاه کلی بچه های ناز که لباس فرمشون شبیه هلیا جون بود رو دیدیم که دست تو دست ماماناشون می رفتن پیش دبستانی ، دم در پیش دبستانی خیلی شلوغ بود با هلیا جون رفتیم داخل و هلیا جون گل رز رو داد به نسرین جون مربی مهربونش ، وارد کلاس شدیم ،شلوغی و ازدحام مامانا و بچه ها و صدای گریه بچه ها اصلا خوشایند نبود ، هلیا جون رفت نشست پشت نیمکت صورتی و خوشگل و من کنارش ایستادم، همهمه ای که تو کلاس بود بخصوص گریه یکی دو تا از بچه ها باعث شده بود  تا استرس و نگرانی رو  تو  چشم بقیه بچه ها مثل هلیا جون دیده بشه ، هلیا بهم گفت: مامان جون یکم دیگه پیشم بمون بعد برو ، من هم قبول کردم و کنارش موندم ، بعد بهم گفت : من چاشتم رو تو کلاس نمیخورم وقتی رفتیم خونه میخورمشون ، من هم به مربی اش گفتم لطفا هلیا رو مجبور به خوردن چاشت نکنید ، بعد رفتم گل رز دیگه رو هم دادم به مدیر مهدشون و با هلیا جون هم خداحافظی کردم و رفتم اداره ........

هلیا جون ، دختر گلم میخوام از احساسی که امروز دارم برات بگم ،شاید الان که کوچولو هستی احساسم رو ندونی و درک نکنی ولی میخوام احساس امروزم برات یادگار بمونه : امروز؛  از اینکه بزرگ شدی و اونقد استقلال شخصیتت رشد کرده که تو محیط غیر آشنایی مثل پیش دبستانی می مونی خوشحالم و  احساس غرور میکنم ، وقتی بدون اینکه بهم بچسبی و گریه کنی برام دست تکون دادی و خداحافظی کردی بهت افتخار کردم ، از اینکه فصل جدیدی رو تو زندگیت میخوای تجربه کنی حس خوبی دارم ،  اینکه تعاملات اجتماعی ات داره روز بروز بهتر و بهتر میشه خیلی خوشحالم و امروز واسه من هم یه روز متفاوتی بود درست مثل تو ...

اما باید بگم از دیروز استرس دارم ، استرس اینکه نکنه تو کلاس احساس غریبی کنی و چشمهای خوشگلت خیس بشه ، مبادا تو کلاس تشنه ات بشه یا خواسته دیگه داشته باشی و به مربی ات نگی ، نکنه به محیط اونجا عادت نکنی ،نکنه مربی ات خسته بشه سرت داد بزنه و ...  هزاران هزار دلیل و برهان واسه اینکه نگران پاره تنم و جگرگوشه ام باشم که دور از مامان و بابا تو محیطی تازه مونده ...

اما نفسم میدونم که با همه اینها باید کنار بیام ، صبور باشم و اجازه بدم تمام مراحل زندگی ات رو مرحله به مرحله تجربه کنی ، بتونی درآینده رو پای خودت بایستی، بهت اطمینان میدم که من و بابایی همیشه پشتت ایستاده ایم اما دخترم به ما تکیه نکن چون دوست دارم روی پای خودت بایستی ، میدونم خیلی از مهارتهای زندگی رو  فقط و فقط تو این کلاسها میتونی یاد بگیری  مثل روابط اجتماعی ، اعتماد بنفس بیشتر و ... پس خوشحالم که پا تو مرحله جدیدی گذاشتی و داری رو پای خودت می ایستی...

دخترم ورودت به « پیش دبستانی یک » مبارک

این رو بدون که ما بینهایت دوستت داریم و تموم داشته و نداشته هامون رو به پات میریزیم تا تو در آسایش باشی ...

 

« بزودی عکسهای رو هم میذارم » 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان مریم
1 مهر 92 18:17
الهی اشک تو چشام جمع شد خیلی خوب میفهمم چی میگی سیما جان..استرستو درک میکنم...از الان نگران اون روزام ولی شیرینم هست ..وقتی دخترت بشینه پشت نیمکت تا یکی یکی پله های موفقیتو طی کنه و رشد کنه....
هلیای خوشگلم خانومم برات بهترینها رو آرزو میکنم و امیدوارم این روز بزرگ سرآغاز همه ی موفقیتات باشه


ممنون مریم جون ایشاله مهتاب جونم هم همیشه مایه افتخار و مباهات شما باشه
مامانی و آیدا
3 مهر 92 10:35
مبارک باشه حسابی . اصلا نگران نباش همیشه اولش این احساس هست . کم کم همه چی به روال خوبی میفته . امیدوارم هلیا جون همیشه سلامت باشه و موفق
عمه ی آتنا
4 مهر 92 13:44
تبریک میگممممم سال پر موفقیتی رو واسه هلیای ناز آرزو میکنم
مامان خورشيد
7 مهر 92 15:45
مباركه عزيزم. آرزو مي كنم شيرين ترين و بهترين خاطراتت رو توي همين كلاس ها داشته باشي.


سارا مامان باران
8 مهر 92 7:41
آخی عزیزم...بزرگ شدنت مبارک هلیا خانوم خوشگل سیما جون از الان خودمو جای تو گذاشتم واسه سال دیگه که باران میره پیش دبستانی و دلم یه جوری شد یه جوری که هم خوشحال شدم و هم نگران و حس کردم چه خوب درکت می کنم و چه خوب حس و حال مادرانه همه مونو گفتی
ترنم کوچولو و مامان فاطمه
11 مهر 92 23:47
عزیزم خانوم شدنت مبارک سیما جون این حسی و که داری من هنوز با این که رتنمم کوچولو اما گاهی به یادش میاوفتم هم خوشحال میشم هم نگران واقعا درکت میکنم امیدوارم همیشه شاد و سالم در کنار هم باشیدمنتظر حضور گرمتون هستیم
عمه ی آتنا
16 مهر 92 10:58
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند ، ای کاش همیشه در چهره هایتان باقی بمانند ! روز کودک مبارک . . . هلیا خوشگله روزت مبارک
نسرین مامان هلیا و دانیال
16 مهر 92 23:57
مبارررررررررررررررک
مامان مریم
17 مهر 92 16:49
روزت مبارک پرنسس کوچولوی من
حمیده جون
17 مهر 92 19:12
عکسای هلیا چقد ناز شدن سیما جون از طرف من ببوسش فرشته کوچولوتو
نازنین نرگس
19 مهر 92 0:23
سلام هلیای خاله فدات چه خوشکل شدی ورودت به پیش دبستانی مبارک مبارک
باران-مامان نگار جون
24 مهر 92 19:20
سلام هلیا جون تبریک میگم ،ان شاءا... همیشه موفق و شاد باشی.
منا مامان یسنا
29 آبان 92 0:03
تبریک میگم از صمیم قلبم