بوی ماه مهر ؛ هلیاجون در پیش دبستانی یک
امروز اول مهر ماه سال 1392، دخترم هلیا در سن 4 سال و 10 ماه و 25 روز مثل اکثر بچه های هم سن و سال خودش کوله اش رو برداشت و راهی پیش دبستانی « یار مهربان» شد...
هلیا جون رو از خواب بیدارش کردم لباسهای فرم پیش دبستانی اش رو پوشید ،موهاش رو شونه زدم و با یک کش سر خوشگل قرمز بستم ،ادکلن مخصوصش رو زدم ، 2 تا گل رز خوشگل قرمز رو که روبان سفید رو ساقه اش بسته بودم رو دادم دستش و هلیا جون کوله اش رو برداشت و راهی پیش دبستانی یک شد...
پیش دبستانی یار مهربان تفریبا کوچه روبرویی خونمونه ، اول رفتیم سوپری سر کوچه شیر کاکائو و کیک تاینی خریدم گذاشتم داخل کوله اش ، تو همون مسیر کوتاه کلی بچه های ناز که لباس فرمشون شبیه هلیا جون بود رو دیدیم که دست تو دست ماماناشون می رفتن پیش دبستانی ، دم در پیش دبستانی خیلی شلوغ بود با هلیا جون رفتیم داخل و هلیا جون گل رز رو داد به نسرین جون مربی مهربونش ، وارد کلاس شدیم ،شلوغی و ازدحام مامانا و بچه ها و صدای گریه بچه ها اصلا خوشایند نبود ، هلیا جون رفت نشست پشت نیمکت صورتی و خوشگل و من کنارش ایستادم، همهمه ای که تو کلاس بود بخصوص گریه یکی دو تا از بچه ها باعث شده بود تا استرس و نگرانی رو تو چشم بقیه بچه ها مثل هلیا جون دیده بشه ، هلیا بهم گفت: مامان جون یکم دیگه پیشم بمون بعد برو ، من هم قبول کردم و کنارش موندم ، بعد بهم گفت : من چاشتم رو تو کلاس نمیخورم وقتی رفتیم خونه میخورمشون ، من هم به مربی اش گفتم لطفا هلیا رو مجبور به خوردن چاشت نکنید ، بعد رفتم گل رز دیگه رو هم دادم به مدیر مهدشون و با هلیا جون هم خداحافظی کردم و رفتم اداره ........
هلیا جون ، دختر گلم میخوام از احساسی که امروز دارم برات بگم ،شاید الان که کوچولو هستی احساسم رو ندونی و درک نکنی ولی میخوام احساس امروزم برات یادگار بمونه : امروز؛ از اینکه بزرگ شدی و اونقد استقلال شخصیتت رشد کرده که تو محیط غیر آشنایی مثل پیش دبستانی می مونی خوشحالم و احساس غرور میکنم ، وقتی بدون اینکه بهم بچسبی و گریه کنی برام دست تکون دادی و خداحافظی کردی بهت افتخار کردم ، از اینکه فصل جدیدی رو تو زندگیت میخوای تجربه کنی حس خوبی دارم ، اینکه تعاملات اجتماعی ات داره روز بروز بهتر و بهتر میشه خیلی خوشحالم و امروز واسه من هم یه روز متفاوتی بود درست مثل تو ...
اما باید بگم از دیروز استرس دارم ، استرس اینکه نکنه تو کلاس احساس غریبی کنی و چشمهای خوشگلت خیس بشه ، مبادا تو کلاس تشنه ات بشه یا خواسته دیگه داشته باشی و به مربی ات نگی ، نکنه به محیط اونجا عادت نکنی ،نکنه مربی ات خسته بشه سرت داد بزنه و ... هزاران هزار دلیل و برهان واسه اینکه نگران پاره تنم و جگرگوشه ام باشم که دور از مامان و بابا تو محیطی تازه مونده ...
اما نفسم میدونم که با همه اینها باید کنار بیام ، صبور باشم و اجازه بدم تمام مراحل زندگی ات رو مرحله به مرحله تجربه کنی ، بتونی درآینده رو پای خودت بایستی، بهت اطمینان میدم که من و بابایی همیشه پشتت ایستاده ایم اما دخترم به ما تکیه نکن چون دوست دارم روی پای خودت بایستی ، میدونم خیلی از مهارتهای زندگی رو فقط و فقط تو این کلاسها میتونی یاد بگیری مثل روابط اجتماعی ، اعتماد بنفس بیشتر و ... پس خوشحالم که پا تو مرحله جدیدی گذاشتی و داری رو پای خودت می ایستی...
دخترم ورودت به « پیش دبستانی یک » مبارک
این رو بدون که ما بینهایت دوستت داریم و تموم داشته و نداشته هامون رو به پات میریزیم تا تو در آسایش باشی ...
« بزودی عکسهای رو هم میذارم »