وقتی هلیا جون تو خواب بره مهد
چهارشنبه بعد از اینکه رفتم اداره ، اکرم جون حدود ساعت 8 بهم زنگ زد و گفت : هلیا مهد نمیره .
و اینطور تعریف کرد که :
اکرم جون : هلیا بیدار شو باید بری مهد .
هلیا : من امروز مهد رفتم .
اکرم جون : تازه صبح شده شما دیروز رفتی مهد ،امروز که هنوز نرفتی .
هلیا : اِاااااااِ میگم من امروز مهد رفتم .
اکرم جون در حال که خنده اش گرفته : عزیزدلم حتما خواب دیدی زود اماده شو همه بچه ها رفتن شما هنوز خونه ای.
هلیا: خوب به حرفم گوش کن ، دقت کن ، من امروز مهد رفتم یادت نیست دکمه های پالتوم رو هم باز گذاشتم ...
بالاخره هلیا زیر بار نرفت که باید بره مهد و برای حل دعوا زنگ زدن به مامان.
من: هلیا جونم چرا نرفتی مهد ، دیرت میشه هااااااااا
هلیا: مامان من یادمه امروز مهد رفتم . نمیخوام دوباره برم .
و گوشی رو داد به اکرم جون...
من هم به اکرم گفتم با شوخی و بازی و خنده و حتی اگه شده با قول یه جایزه راضیش کنه بره مهد و هلیا جون بالاخره راضی شد بعد از دیدن یک کارتون بره مهد...
الهی مامان قربون خواب هات بره عزیزدلم