سرماخوردگی مامان و هلیاجون
هفته گذشته دو تا مراسم دعوت شدیم دوشنبه جشن نامزدی پسرخاله ات علی محمد و 5 شنبه دعوتی عمو محمدم که از مکه اومدن .
توی این دعوتی ها من ویروس سرماخوردگی رو گرفتم و از صبح روز جمعه مریضی من شروع شد ............................
صبح جمعه که بیدار شدم دیدم گلوم به شدت میسوزه بلافاصله ماسک زدم و تا جایی که می تونستم از تو و بابا حمید دوری میکردم تا خدایی ناکرده شما رو گرفتار نکنم .
هلیا جون ازیک طرف از بس خوشحال بودی که مامان خونه است و از طرف دیگه نمیخواستی مامانت رو مریض ببینی همش دور من میچرخیدی و ماسک رو از صورت من بر میداشتی ، هر غذا و خوراکی که داشتی به من هم میدادی و ................................بالاخره این ویروس رو از من گرفتی .
شب موقعی که اروم کنار من خوابت برد احساس کردم کمی تب داری و این شک من صبح به بقین تبدیل شد . من هم شنبه و یکشنبه رو مرخصی گرفتم تا هر دو تامون استراحت کنیم و حالمون خوب بشه .
شنبه صبح از بس بیحال بودی که من مریضی خودم رو فراموش کردم سریع از دکتر محمد جواد باطبی وقت گرفتم و بابایی ساعت 12 اومد دنبالمون و رفتیم مطب دکتر .
اونجا هم خیلی بی حال بودی و سرت رو گذاشته بودی رو شونه من ، بعد که رفتیم پیش اقای دکتر معاینه ات کرد برای اولین بار بود که گریه نکردی و اقای دکتر هم یک شکلات بهت هدیه داد بعد هم من درخواست یک ازمایش برات دادم تا ببینم عفونت ادرار داری یا نه ؟
اومدیم خونه داروهات رو خوردی و خوابیدی و تا عصر حالت بهتر شد .
عصر من و مادرجون رقیه هم رفتیم دکتر چون ما هم حال چندان خوبی نداشتیم .
امروز سه شنبه است و چهار روزه که مریضیم کمی بهتر شدیم اما هنوز سرفه های بدی میکنی و من خیلی نگرانت هستم .
الان اکرم جون زنگ زد گفت می خواهید برید خونه خاله ثریا چون شما این دستور رو صادر کردی عزیز دلممممممممممممممم
امیدوارم هیچ وقت رنگ و روی مریضی رو روی چهره معصوم و خوشگلت نبینم و همیشه سرحال و سلامت باشی عزیزم ..................