هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

سرماخوردگی مامان و هلیاجون

1389/12/24 10:19
نویسنده : maman sima
1,062 بازدید
اشتراک گذاری

هفته گذشته دو تا مراسم دعوت شدیم دوشنبه جشن نامزدی پسرخاله ات علی محمد و 5 شنبه دعوتی عمو محمدم که از مکه اومدن .

توی این دعوتی ها من ویروس سرماخوردگی رو گرفتم و از صبح روز جمعه مریضی من شروع شد ............................

صبح جمعه که بیدار شدم دیدم گلوم به شدت میسوزه بلافاصله ماسک زدم و تا جایی که می تونستم از تو و  بابا حمید دوری میکردم تا خدایی ناکرده شما رو گرفتار نکنم .

هلیا جون ازیک طرف از بس خوشحال بودی که مامان خونه است و از طرف دیگه نمیخواستی مامانت رو مریض ببینی همش دور من میچرخیدی و ماسک رو از صورت من بر میداشتی ، هر غذا و خوراکی که داشتی به من هم میدادی و ................................بالاخره این ویروس رو از من گرفتی .

شب موقعی که اروم کنار من خوابت برد احساس کردم کمی تب داری و این شک من صبح به بقین تبدیل شد . من هم شنبه و یکشنبه رو مرخصی گرفتم تا هر دو تامون استراحت کنیم و حالمون خوب بشه .

شنبه صبح از بس بیحال بودی  که من مریضی خودم رو فراموش کردم سریع از دکتر محمد جواد باطبی وقت گرفتم و بابایی ساعت 12 اومد دنبالمون و رفتیم مطب دکتر .

اونجا هم خیلی بی حال بودی و سرت رو گذاشته بودی رو شونه من ، بعد که رفتیم پیش اقای دکتر معاینه ات کرد برای اولین بار بود که گریه نکردی و اقای دکتر هم یک شکلات بهت هدیه داد بعد هم من درخواست یک ازمایش برات دادم تا ببینم عفونت ادرار داری یا نه ؟

اومدیم خونه داروهات رو خوردی و خوابیدی و تا عصر حالت بهتر شد .

عصر من و مادرجون رقیه هم رفتیم دکتر چون ما هم حال چندان خوبی نداشتیم .

امروز سه شنبه است و چهار روزه که مریضیم کمی بهتر شدیم اما هنوز سرفه های بدی میکنی و من خیلی نگرانت هستم .

الان اکرم جون زنگ زد گفت می خواهید برید خونه خاله ثریا چون شما این دستور رو صادر کردی عزیز دلممممممممممممممم

 

امیدوارم هیچ وقت رنگ و روی مریضی رو روی چهره معصوم و خوشگلت نبینم و همیشه سرحال و سلامت باشی عزیزم ..................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهه
24 اسفند 89 13:20
سلام الهه جون سال نوتون مبارک و ممنونم از اینکه به وبلاگ سر میزنی .