هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

خاطره سفر به مشهد (بدرقه مادرجون رقیه و دایی مهرداد واسه سفر حج عمره)

1390/1/28 11:03
نویسنده : maman sima
560 بازدید
اشتراک گذاری

17 فروردین 1390 مادرجون رقیه و دایی مهرداد رفتن سفر حج و ما تا مشهد اونها رو همراهی کردیم و روز بعد برگشتیم بجنورد...

این عکس رو اسفند سال قبل تو حرم امام رضا (ع) ازت گرفتیم :

دختر نازم : سه شنبه شب تو رو که خوابوندم لباسها و وسایلهای لازم واسه سفر رو جمع و جور کردم و خوابیدم .

ساعت 8 صبح روز چهارشنبه 17 فروردین سال 1390 به زور از خواب بیدارت کردم و لباسهات رو عوض کردم  و بابا حمید ماشین رو روشن کرد و رفتیم خونه مادر جون رقیه .

دایی مجتبی و زن دایی فهیمه با آرتین کوچولو  هم با ماشین خودشون اماده بودن بیان مشهد .

مادر جون رقیه و. مادر کبری ماشین ما سوار شدن ، دایی مهرداد و خاله ثریا هم ماشین دایی مجتبی و بالاخره ساعت 10/5 صبح راه افتادیم .

هلیاجون داخل ماشین مشغول بازی و نقاشی شدی و کم کم خستگی و خواب اومد سراغت و  از فاروج تا مشهد رو راحت تو بغلم خیلی ناز و ملوس خوابیدی .

مشهد که رسیدیم اول رفتیم پا بوس امام رضا (ع) ، هلیای گلم واسه چهارمین بار به حرم مشرفشدی .

بعد از زیارت رفتیم ناهار خوردیم و بعد هم رفتیم فرودگاه و تا ساعت 8 شب اونجا موندیم از دیدن واپیماها کلی ذوق میکردی و خوشحال میشدی و با تعجب بهشون نگاه میکردی . البته وقتی یکسال و یک ماهت بود از بجنورد تا تهران سوار هواپیما شدی ولی  فکر کنم چیزی رو بخاطر نداری.

داخل سالن فرودگاه که شدیم یک قسمتی از سالن واسه بازی بچه ها تعبیه شده بود اولش رفتیم واسه یک بادکنک ابی رنگ دراز خریدیم بعد هم اون رو انداختی و کفشهات رو سریع از پات در اوردی بدون اجازه رفتی سرسره بازی .

ما هم همه خسته بودیم و وقت هم نداشتیم بالاخره با کلی وعده و وعید و خرید کلی خوراکی راضی شدی فعلا بازی نکنی تا بریم دنبال جایی واسه خوابیدن .

البته روز بعد بردیمت پارک و کلی بازی کردی .

صبح روز بعد رفتیم الماس شرق خرید کردیم ، بابایی واست یک ماشین حمل کردک اجاره کرد و در طول خرید کلی لذت بردی و من رو هم اصلا اذیت نکردی . من واست یک پیراهن ناز 15 هزار تومنی خریدم بعد  رفتیم ناهار خوردیم و ادامه خرید در بازار خیام ، بابایی شما رو برد سمت پارک بازار خیام تا من راحت خرید کنم و خیلی بهمون خوش گذشت .

واست یک جوراب لب توری ناز هم خریدم .

مرسی که اذیتمون نکردی گلم . بعد از ظهر هم راه افتادیم و تو اونقدر خسته بودی  که از مشهد تا فاروج رو خوابیدی .

بجنورد هم که رسیدیم رفتیم خونه خاله ثریا و تا شب اونجا موندیم بعد هم اومدیم خونه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)