یک پیشرفت خوب دیگه
دیشب سومین شبی بود که عسل مامان تا صبح کنار مامانی نخوابید .
من از مدتها قبل منتظر بودم هوای گرم بشه و نگران این نباشم که نصف شب پتو رو بندازی کنار و خدایی نکرده سرما بخوری تا دیگه کم کم جدا از هم بخوابیم ، آخه دختر نازم دیگه بزرگ شده و واسه خودش خانمی شده.
27 اردیبهشت اکرم جون از من اجازه گرفت تا با هلیا بخوابه من هم اوکی دادم ،شب اول موقع خواب روی پاهام گذاشتمت و برات چند تا قصه خوندم و خوابت برد بعد با اکرم جون کنار هم تا صبح خوابیدید .نصف شب صدای گریه ات اومد خواستم بیام پیشت اما گفتم بزار به این قضیه عادت کنی ، اکرم جون گذاشته بودت روی پاهاش رو دوباره خوابیده بودی .
دیشب سومین شبی بود که کنارت نمی خوابیدم یه خورده هنوز برام سخته و راحت به خواب نمیرم اما مطمئنم زود زود هردومون به این روال عادت می کنیم .
بهت میگم مامان رو چقدر دوست داری ؟ / میگی: یکی / من هم میگم : یکی کمه /میگی : یکی اندازه ستاره هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
جمعه عصر سفره سبز دعوت شدیم با هم رفتیم اونجا یک خانمی داشت نوحه و مرثیه سرایی میکرد و بقیه هم گریه میکردن . با تعجب بهشون نگاه کردی و پشت سر هم از من سوال کردی : مامان خانومه چی میگه ؟ خانومها چرا گریه میکنن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من هم گفتم خانومها گریه میکنن چون دوست دارن مثل مادرجون برن مکه .
گفتی : خانومه چی میگه ؟ من هم گفتم : داره دعا میخونه .
و شما صد بار سوالت رو تکرار کردی چون جواب قانع کننده ای از من نمی گرفتی . تا بالاخره مرثیه سرایی تموم شد و شروع کردی به خوردم ژله ، آش ، کشمش، خیار و ............... در این میان چشمت خورد به بچه کوچولویی که سرش رو کچل کرده بودن بلند گفتی : نی نی کچله و زدی زیر خنده ،خانومهای دیگه هم همه خندیدن .هههههههههههههههههههههههه