روزهای ماه رمضون
* افطاری خونه خاله ثریا دعوت بودیم با فاطمه جون دختر خاله ات بازی میکردی، موقع افطار فاطمه جون که روزه بود بهت گفت : هلیا جون بیا بریم سر سفره روزه مون رو باز کنیم . شما هم با ذوق و شوق اومدی و گفتی : بازش کنید دیگه ؟ گفتم : چی رو ؟ گفتی : روزه تون رو . من هم یک خرما گذاشتم تو دهنم و گفتم ایناها بازش کردم . با تعجب به اطراف نگاه کردی و گفتی : کووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که ندیدم ، بازش کنید من ببینمش . همه خندیدیم و گفتیم وقتی غذا میخوریم یعنی روزه مون رو باز میکنیم دیگه . اما عصبانی شده و گفتی ؟ ِااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا زود بازش کنید من بینم چه شکلیه !!!!!!!!!!!!!!!! اخر سر گفتم فاطمه جون نمیشد به این بچه بگی بیا بریم افطار کنیم . بالاخره سرت رو گرم کردیم تا این موضوع یادت بره اخه نتونستیم قانعت کنیم .
* به من میگی : مامانی کی برام تولد میگیری ؟ گفتم دو ماه دیگه . گفتی : برام چی میخری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم : ماشین شارژی بخرم ؟ گفتی : نهههههههههههههه سنگینه اون رو بابا بخره شما برام کیک بخر .
* برات میوه اوردم ، خوردی و رفتی سراغ بازی کردن . گفتم : هلیا خانوم دیگه میوه نمی خوری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتی : نه مامان من روزه ام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
* رفتیم خونه ایلیار جون و باهاش سوار ماشین شارژی اش شدی . اول کمی ترسیده بودی و محکم با دو تا دستهات از ماشین گرفته بودی . بعد که اومدیم خونه به بابایی گفتی : برام ماشین شارژی میخری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا هم گفت : شما هنوز کوچولویی میترسی سوار بشی . با صدای خیلی بلند گفتی : نههههههههههههههههه من نترسیدم اخم کرده بودماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا