هلیا جون و لباس مدرسه
میگی : مامان من فردا میرم مهد ، مهد کودک نمیرمااااااااااااااااا میرم مهد ............. میگم خوب دوتاشون هم یکیه . میگی نه مهد خوبه .
پریا جون دختر عموی نانازی ات امسال 5 سالشه و میره پیش دبستانی ، 5 شنبه و جمعه این هفته رو اومد خونه ما تا با هم حسابی بازی کنید ، روز اول که خیلی عالی بود چون فقط صدای خنده و بازی و شادی از اتاقت می اومد ، لباسهای پریا رو هم پوشیده بودی و کلی ذوق و شوق داشتی ، می گفتی من هم می خواهم برم مدرسه . الهی مامان فدات بشه عزیزممممممممممم، دلبرم ، نازگلم ، عشقم ، نفسممممممممممممممممم تازه داری سه ساله میشی کوووووووووووو تا مدرسه رفتنت .
دو شب قبل خونه نسرین جون بودیم کیف و مقنعه پریا جون رو پوشیدی ، من هم چند تا عکس یادگاری ازت انداختم ، ماشاءالله چقدر هم بهت میآااااااااااااااااااد :
اما از روز دوم به بعد سه بار با پریا شدیداً درگیر شدین و صدای گریه هر دو تاتون بلند شد ، کتک کاری و دعوا و گریههههههههههههههههههههههه ، اما چند دقیقه بعد دوباره با هم سرگرم بازی شدین انگار نه انگار که با هم دعواتون شده بود ..................... ای کاش ما ادم بزرگها هم مثل شما دل بی کینه ای داشته باشیم .
دوستت دارم هوااااااااااااااااااااااااااااااارتا