به یاد پدر
همه میگن که تو رفتی ...
همه میگن که تو نیستی ...
اما من میگم دروغه ....
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم ... اما من چشمهام به راهه...
بی تو و اسمت بابا جون اینجا خیلی سوت و کوره ...
ولی خوب این رو میدونم دل من خیلی صبوره ...
برای دومین باره که 16 دی روز تلخ زندگیم از راه رسید و من سنگینی یک کوه رو در سینه ام احساس میکنم ، بغض خیلی سنگینی پشت دیوار سکوتم بیتابی میکنه ، احساس میکنم دنیا دنیا حرف واسه نوشتن و گفتن از تو دارم ،یادش بخیر صبح ها صدای قرآن خوندنت سکوت خونه رو میشکست ، یادش بخیر پرده خونه رو کنار میزدی تا افتاب از پنجری بتابه تو خونه ، یادش بخیر صبح ها می رفتی نون داغ می خریدی و باز منتظر می موندی تا ما از خواب بیدار شیم وقتی میدیدی ما بیدار بشو نیستیم میرفتی از بیرون زنگ خونه رو میزدی و اون موقع همه ما سریع از رختخواب میپریدیم بیرون و می اومدیم در رو باز میکردیم و پشت در صورت خندان شما رو میدیدیم ... یادش بخیر همیشه قندهای خونه رو شما میشکوندی ، یادش بخیر همیشه تو خونه با صدای بلند شعرهای طنز می خندی (شعر ترکی : ایچ گجه ایچ گندز جنگ اِدیم ... ایچ پشه ایچ چیوین لنگ ادیم ... ) یادش بخیر هلیا یکسالش شده بود و تازه راه افتاده بود بهش میگفتی:« بابایی بیا پای من رو لگد کن » هلیا می اومد یک پاش رو میذاشت رو پاهات و شما میگفتی « آخ آخ » و هلیا با صدای بلند می خندید ... یاد همه اون روزهای با تو بودن بخیر ...
بابا جون جات خیلی خالیه ، ای کاش وقتی بودی بیشتر نگاهت میکردم ، مشتاقانه تر به حرفهات گوش میدادم ، بیشتر واسه دیدنت می اومدم ...
دلم خون میشه وقتی فکر میکنم لحظه اخر کنارت نبودم ، ساعت 3 عصر بود من مشغول خوابوندن هلیا بودم که تلفن زنگ زد اما ترسیدم برم تلفن رو جواب بدم و هلیا از خواب بیدار شه ... ای وای برمن ... بعد از خوابوندن هلیا زنگ زدم مامانم گفتم کاری داشتی ؟ داداش مهرداد گفت: یک سر بیا اینجا پیش مامان باش چون بابا وقت دکتر داره . گفتم : مگه بابا مریضه ؟؟؟ گفت : آره ... منتظرشدم تا اکرم جون اومد پیش هلیا و من رفتم خونه مامان اینا فقط سه تا کوچه فاصله داشتیم ... دلهره عجیبی داشتم وقتی سر کوچه رسیدم دیدم ماشین داداشم و همسرم و بقیه جلوی در خونه است ، در حیاط هم بازه ... با پاهای لرزان رفتم بالا و تلخ ترین صحنه زندگیم رو دیدم ... بابا با صورتی رنگ پریده روی تخت اروم و بی صدا خوابیده . رفتم به پاهاش دست زدم دیدم سرده سرده دو دستی زدم رو سرم اما چه فایده ... ای کاش تلفن خونه رو جواب داده بودم لااقل واسه آخرین بار صدای مهربونش رو می شنیدم ای کاش ...
این روزها دلم عجیب گرفته ، بغضی گلوم رو فشار میده ، انگار قلبم می خواد از تپش بایسته ، انگار یک تکه از وجودم رو می خوان از من جدا کنن ، انگار دنیا رو سیاه و تار میبینم ، انگار دارم خفه میشم ... فقط و فقط اشک هام می تونه من رو کمی آروم کنه ...
بابا جون روحت شاد و یادت گرامی باد . برای شادی روحت صلوات .