هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

به یاد پدر

1390/10/16 13:35
نویسنده : maman sima
4,690 بازدید
اشتراک گذاری

همه میگن که تو رفتی ...

همه میگن که تو نیستی ...

اما من میگم دروغه ....

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم ... اما من چشمهام به راهه...

بی تو و اسمت بابا جون اینجا خیلی سوت و کوره ...

ولی خوب این رو میدونم دل من خیلی صبوره ...

برای دومین باره که 16 دی روز تلخ زندگیم از راه رسید و من سنگینی یک کوه رو در سینه ام  احساس میکنم ، بغض خیلی سنگینی پشت دیوار سکوتم بیتابی میکنه ، احساس میکنم دنیا دنیا حرف واسه نوشتن و گفتن از تو دارم ،یادش بخیر صبح ها صدای قرآن خوندنت سکوت خونه رو میشکست ، یادش بخیر پرده خونه رو کنار میزدی تا افتاب از پنجری بتابه تو خونه ، یادش بخیر صبح ها می رفتی نون داغ می خریدی و باز منتظر می موندی تا ما از خواب بیدار شیم وقتی میدیدی ما بیدار بشو نیستیم میرفتی از بیرون زنگ خونه رو میزدی و اون موقع همه ما سریع  از رختخواب میپریدیم بیرون و می اومدیم در رو باز میکردیم و  پشت در صورت خندان شما رو میدیدیم ... یادش بخیر همیشه قندهای خونه رو شما میشکوندی ، یادش بخیر همیشه تو خونه با صدای بلند شعرهای طنز می خندی (شعر ترکی :  ایچ گجه ایچ گندز جنگ اِدیم ... ایچ پشه ایچ چیوین لنگ ادیم ... ) یادش بخیر هلیا  یکسالش شده بود و تازه راه افتاده بود بهش میگفتی:« بابایی بیا پای من رو لگد کن » هلیا می اومد یک پاش رو میذاشت رو پاهات و شما میگفتی « آخ آخ » و هلیا با صدای بلند می خندید ... یاد همه اون روزهای با تو بودن بخیر ...

بابا جون جات خیلی خالیه ، ای کاش وقتی بودی بیشتر نگاهت میکردم ، مشتاقانه تر به حرفهات گوش میدادم ، بیشتر واسه دیدنت می اومدم ...

 دلم خون میشه وقتی فکر میکنم لحظه اخر کنارت نبودم ، ساعت 3 عصر بود من مشغول خوابوندن هلیا بودم که تلفن زنگ زد اما ترسیدم برم تلفن رو جواب بدم و هلیا از خواب بیدار شه ... ای وای برمن ... بعد از خوابوندن هلیا زنگ زدم مامانم گفتم کاری داشتی ؟ داداش مهرداد گفت: یک سر بیا اینجا پیش مامان باش چون بابا وقت دکتر داره . گفتم : مگه بابا مریضه ؟؟؟ گفت : آره ... منتظرشدم تا اکرم جون اومد پیش هلیا و من رفتم خونه مامان اینا فقط سه تا کوچه فاصله داشتیم ... دلهره عجیبی داشتم وقتی سر کوچه رسیدم دیدم ماشین داداشم و همسرم و بقیه جلوی در خونه است ، در حیاط هم بازه ... با پاهای لرزان رفتم بالا و تلخ ترین صحنه زندگیم رو دیدم ... بابا با صورتی رنگ پریده روی تخت اروم و بی صدا خوابیده . رفتم به پاهاش دست زدم دیدم سرده سرده  دو دستی زدم رو سرم اما چه فایده ... ای کاش تلفن خونه رو جواب داده بودم لااقل واسه آخرین بار صدای مهربونش رو می شنیدم ای کاش ...

این روزها دلم عجیب گرفته ، بغضی گلوم رو فشار میده ، انگار قلبم می خواد از تپش بایسته ، انگار یک تکه از وجودم رو می خوان از من جدا کنن ، انگار دنیا رو سیاه و تار میبینم ، انگار دارم خفه میشم ... فقط و فقط اشک هام می تونه من رو کمی آروم کنه ...

بابا جون روحت شاد و یادت گرامی باد . برای شادی روحت صلوات .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

مامان باران
17 دی 90 13:56
اللهم صل علی محمد وآل محمد روحش شاد
مامان زهرا نازنازی
18 دی 90 0:08
سلام عزیزم درکتون می کنم . خیلی خیلی غم فراق پدر و مادر تحملش سخته ... روحشون شاد
مامان نازی نرگس
18 دی 90 2:16
ایشالا که روحشون شاد
منا مامان یسنا
18 دی 90 13:08
سیماجون بهت تسلیت میگم امیدوارم هرچی خاکشه بقای عمربازمانده هاباشه.ادما میرن وفقط خاطراتشونه که تسلی بخش روح بازمانده هاست.صبورباش که خداباصابرینه.


ممنون دوست خوبم . خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه .
مرضیه مامان فاطمه
18 دی 90 13:13
روحش شاد عزیزم
مامي هليا
18 دی 90 23:45
سيما جون چرا نوشتي دختر؟ من كه از پدر ومادرم دورم قلبم رو لرزوندي اونم بدجوري.روحش شاد.واي سيما دقيقا" كارهاي پدرم رو يادم آوردي.
مرضیه مامان فاطمه
19 دی 90 7:28
سلام سیما جون تو نمی دونی چرا وبلاگ فاطمه باز نمی شه؟ ممکنه از آپ نشدن باشه آخه خیلی از وبلاگها ماه به ماه آپ می شن ولی وبلاگشون بسته نمی شه؟
یه پیغام به مدیر وبلاگ زدم تا ببینم چی جواب می ده، امتحانی یه سر برو تو وبلاگ مرسی


اتفاقا من هر دو روز یکبار رو حتما به وبلاگ فاطمه جون سر میزنم فقط منوهای سمت راست باز میشه . علتش رو نمی دونم .
مامان ثنا خانمی
19 دی 90 10:22
خدا رحمت کنه پدرتون رو
فریبا
19 دی 90 20:27
وقتی داشتم پستت رو می خوندم بغض گلومو می فشرد.. خیلی سخت و تلخه.. خیلی روحش شاد
سارا
19 دی 90 21:50
سلام عزیزم خوبی؟با یه مطلب جدید آپم و منتظر حضورت نظر یادت نره دوسی
مرضیه مامان فاطمه
20 دی 90 9:20
سیما ون اینکه وقت می زاری و به وبلاگ فاطمه سر می زنی خیلی خیلی لطف می کنی و ازت ممنونم.
امروز قالب رو عوض کردم شانسی، شاید وبلاگ درست بشه که خدا رو شکر درست شد، به مدیر نی نی وبلاگ پیام زدم به خاطر این مشکل جوابی نداد ، خودم دنبال رفع مشکل گشتم
دوست دارم بوس،


قالب جدیدش خیلی خوشگله . افرین کارت عالی بود . من هم دوستت دارم .
مامان ماهان
24 دی 90 16:05
روحش شاد عزیزم درکت میکنم غم بی پدری خیلی سنگینه
مامان گیسو
24 دی 90 22:40
روحشون شاد
سمانه مامان محمدباقر
6 بهمن 90 20:29
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم خدا رحمتشون کنه روحشون شاد و یادشون گرامی باد
عاشق تنها
18 بهمن 90 18:04
روحش شاد و انشاالله هزارسالشه اجی هلیا
حسین باخویش
3 اسفند 90 22:11
جاش خییییییییییلی خالیه روحش شاد
مجتبی
9 اسفند 90 12:09
سلام خواهر جون.با این مطالبت اشکمو در آوردی.شعر خوندنش،زنگ زدناش،شوخ طبعی هاش و....... . واقعا که،کاش زمون به عقب بر میگشت و بابا رو یه دل سیر بغل میکردیم.باید بیشتر از همیشه با هم باشیم و قدر همو بدونیم.چرا که تنها با این کاره که روح بابا شاذ میشه.


سلام داداشی . مرسی که به وبلاگ سر زدی ، اره من هنوز رفتن بابا رو نتونستم تو ذهنم بگنجونم و باور کنم ، دقیقا حق با شماست با هم بودن ما روح بابا رو شاد میکنه ، من دوست دارم از لحظه لحظه در کنار مامان بودن لذت ببرم و سعی کنم همیشه شاد باشه چون بعد رفتن بابا فهمیدم پدر مادر چه نعمت بزرگین و نبودنشون چقد میتونه سخت باشه . مرسی
مامان محیا
16 اسفند 90 12:45
دختر نازی داری عزیزم.. آره خیلی سخته عید که میشه جای خالیشون بیشتر احساس میشه.. چطور تحمل کنیم و جلوی خودمونو بگیریم من خواهر 30ساله امو دوساله از دست دادم...خیلی جاشون خالیه
منا مامان یسنا
30 آبان 91 11:17
سلام بلاخره اپ شدم منتظرتونم
وری
18 تیر 93 8:08
پدر منم 2 ساله فوت کردن الان خوندم این و کل صورتم پر اشک شد جای همشون سبز...