هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

سیزده بدر

1390/1/22 14:31
نویسنده : maman sima
784 بازدید
اشتراک گذاری

عصر روز دوازدهم فروردین رفتیم خونه مادرجون تا برنامه روز سیزده بدر رو بریزیم .هلیا جون تو راه تو بغلم خوابت برد و از ساعت 8 تا 11 شب خوابیدی .

وقتی رسیدیم خونه مادر جون آروم گذاشتمت رو زمین تا بخوابی . خاله فاطمه و شوهرش محمد اقا و پسرش حسین اومده بودن خونه دایی مجتبی ( طبقه پایین ) من هم رفتم اونجا و باآرتین جون کلی بازی کردم بعد اومدم بالا و منتظرشدیم تا مهمونهای دایی مجتبی برن و درباره سیزده بدر تصمیم بگیریم . خلاصه ساعت 10 مهمونهای دایی رفتن و اونها اومدن بالا و تصمیم بر آن شد که بریم خونه باغ روستای مرز که بابا حمید تازه کار بنایی اش رو تموم کرده و وسایل مادرجون کبری اونجاست ( البته وسایلش جابجا نشده ).

وقتی درباره ساعت حرکت صحبت میکردیم  که صبح ساعت چند راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم باباحمید پیشنهاد داد تا همگی الان راه بیفتیم بریم اونجا شام بخوریم شب هم بمونیم و صبح بریم باغ .

همگی از این نظر بابایی استقبال کردن و گفتن وای چقدر عالی !

روستای مرز فقط 7 دقیقه تا شهر بجنورد فاصله داره بنابراین لیستی رو از وسایل مورد نیاز تهیه کردیم و من و زن دایی فهیمه لیست نهایی رو تقسیم کردیم .

زن دایی رفت پایین وسایل رو جمع کنه من هم اماده شدم که یهو گفتن بیا هلیا جونت بیدار شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شما رو هم بغل کردم و با بابا حمید رفتیم خونه سریع وسایلها رو جمع و جور کردیم و قرار شد من - هلیا جون -باباحمید - اکرم جون - دایی مجتبی - ارتین جون و زن دایی فهیمه شب بریم روستا بمونیم .

مادرجون ها ( کبری و رقیه ) با دایی مهرداد و خاله معصوم و یاسین جون و حمید اقا هم صبح نون تازه بخرن و بیان تا اونجا صبحونه بخوریم .

بالاخره ساعت 12 راه افتادیم رفتیم کمی خرید کردیم و تو شهر چرخیدیم و ساعت یک بامداد سیزده فروردین رسیدیم خونه روستا .

بابا حمید سریع اول بخاری رو وصل  و روشن کرد تا خونه گرم بشه من هم بساط چایی رو اماده کردم و اکرم و فهیمه هم گوجه ها رو ریز کردن تا بابا حمید از اون املت های معروفش درست کنه .

به به عجب املتی شده بود فوق العاده خوش مزه بود دست همگی درد نکنه .

هلیا جون هم که مشغول نقاشی و رنگ کردن کتابها بودی عزیزم .

هلیا جونم اونقدر عاشق مداد رنگی و نقاشی هستی که من هر جا میرم حتما باید اونها رو همراهم داشته باشم واسه همین دختر عمه ات یلدا جون یک کتاب خریده بود وقتی رفتیم خونشون عید دیدنی ، پسرش  امیر عباس اون کتاب رنگ امیری بزرگ رو بهت عیدی داد .

خلاصه بعد از کلی حرف زدن و خوردن و خوش گذرونی موقع خواب ( ساعت 3 بامداد )رسید .

هلیا جون من رو صدا کردی و گفتی مامان من خوابم میاد من هم گفتم چشم عزیزم الان میام یه دفعه رفتی پشت بابایی وایسادی و باباحمید تا برگشت خورد بهت و تو هم یواش افتادی اما چون بهونه خواب داشتی زدی زیر گریه و من گذاشتمت روی پام و تکونت دادم تا خوابت برد . الهی فدات بشم این رو بدون که ضربان قلب من و بابایی فقط و فقط واسه تو میتپه خوشگلممممممممممممممممممممممممممم خیلی دوستت دارم و عاشقتم .

صبح با صدای دایی مهرداد و دوتا مادر جون بیدار شدم ساعت تقریبا 8 بود .

گفتم خاله معصوم اینا کجان ؟ با کی اومدین ؟

بعد متوجه شدم دایی مجتبی صبح زو.د بیدار شده رفته دنبالشون چون خاله معصوم گفته شاید اومدنشون کنسل بشه .

بلند شدم و با کمک بقیه سفره صبحونه و چیدم و صبحونه مفصل خوردیم ( من رژیم رو گذاشتم کنار تا حسابی سیزده بدر بهم خوش بگذره ) هلیا جون هم با اکرم جونش هنوز خواب بودین بعد شماها رو هم بیدارتون کردیم و صبحونه خوردین .

مژگان دختر عمه ات هم که با خونواده شون  اومده بودن باغ و شنیده بود ما هم اونجا هستیم اومد پیش ما،  تو و ارتین  با اکرم جون  و مژگان جون رفتین باغ .

ما هم وسایل رو جمع و جور کردیم و رفتیم باغ خودمون .

بابا حمید اول یک تاب خوشگل واست درست کرد و تو هم شروع کردی به تاب بازی و خوشحالی همراه با خوردن چیپس و پفک و ..................

بعدش هم دایی مهرداد و بابایی هیزم جمع کردن و بابایی شروع کرد با اتیش درست کردن داخل منقل و یکی هم داخل اجاق .

الهی فدای بابای مهربونت بشم طفلی اول قابلمه رو برد و  گل مالی کرد تا روی اجاق سیاه نشه بعد اب برنج رو گذاشت . هیزم اورد و اتیش رو روشن کرد یکی داخل منقل واسه مرغ یکی هم داخل اجاثق واسه برنج .

90 درصد کارها رو بابا حمید انجام میداد ( حمیدرضا جون الهی بمیرم برات که اینقدر فعالی .)

بعد  خاله معصوم اینها هم اومدن و چایی خوردیم و بعد بابایی گوشت هایی رو که من و دایی مجتبی سیخ کشیده بودیم رو کباب کرد و ناهار خوردیم .

به هممون خیلی خیلی خوش گذشت اما فکر کنم به هلیا جون بیشتر از همه خوش گذشته باشه .

بعد هم رفتیم خونه باغ تا شب اونجا بودیم  و ساعت 9 شببرگشتیم بجنورد.

الهی همیشه سالم و تندرست و خوشحال باشی عزیزممممممممممممممممممممممممم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاطره
14 فروردین 90 11:23
ممنونم خاطره جون که به وبلاگ هلیا جون سر زدی .