هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

چطوری زحمات اکرم جون رو جبران کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1390/1/28 7:41
نویسنده : maman sima
918 بازدید
اشتراک گذاری

پرنسس کوچولوی مامان و بابا ، می خوام درباره کسانی که واسه بزرگ کردنت خیلی خیلی زحمت کشیدن باهات صحبت کنم ، من و بابایی کارمندیم و ازطرفی هم دلمون نمیاد تو رو از نوزادی بگذاریم مهد کودک ، واسه همین از اطرافیان کمک گرفتیم که در این میون دختر خاله مهربونت اکرم جون خیلی زیاد شرمنده مون کرد و مراقبت بوده .

دختر نازم من تمام سعی ام رو میکنم تا قطره ای از اقیانوس محبتهای اکرم جون رو به امید خدا جبران کنم اما تو هم یادت باشه بزرگتر که شدی دین خودت رو به اکرم جون ادا کنی و قدردان زحماتش باشی ....

 

هلیای عزیزم 8 ابان که بدنیا اومدی دو ماه بعد از اداره تماس گرفتن گفتن برگرد سر کار ، در حالی که من طبق قانون 6 ماه مرخصی زایمان داشتم با کلی درخواست و خواهش یک ماه دیگه هم مرخصی خواستم و بناچار وقتی هنوز 3 ماهه بودی بصورت پاره وقت برگشتم سر کار .

صبح ساعت 6 بیدار میشدم شیرت میدادم و 7 میرفتم اداره و ساعت 11 بر می گشتم خونه . تو این فاصله مادرجون کبری پیشت بود و گاهی هم اکرم جون می اومد و به مادرجون کبری کمک میکرد آخه خیلی دوستت داشت و دلش واست تنگ میشد .

این جریان تا 8 اردیبهشت ادامه داشت وقتی 6 ماهه شدی من تمام وقت رفتم سر کار یعنی صبح ها از ساعت 7 تا 10/30 سر کار بودم بعد یک ساعت پاس شیر میگرفتم می اومدم خونه تو رو شیر می دادم و دوباره برمیگشتم سرکار تا ساعت 14/30.

مادرجون کبری تا تیرماه 88 (  8 ماهه که بودی ) پیشمون بود و در نبود من ازشما نگهداری میکرد تا اینکه اکرم جون امتحانات خردادش رو داد و اومد خونه ما و قبول کرد که این کار رو انجام بده .

اوایل خیلی نگرانت بودم و به هیچ کسی بجز خودم اطمینان نداشتم و چندین بار خواستم از کارم استعفا بدم اما کم کم به این وضعیت عادت کردم .

اکرم جون اومد خونه ما و مادرجون کبری رفت تهران پیش عمو حسین .

اکرم جون با اینکه تجربه بچه داری نداشت و کم سن و سال هم بود اما از جون و دل واست مایه گذاشت اوایل وقتی گریه میکردی زنگ میزد به من و می گفت زود بیا خونه هلیا جون اروم نمیشه ، من هم سریع خودم رو خونه می رسوندم .

البته ناگفته نماند که مادرجون رقیه  و خاله ثریا هم هر روز صبح یا عصر به تو سر میزدن تا به اکرم جون و من کمک کنن .

خیلی زود اکرم جون راه و کار بچه داری رو یاد گرفت و خیال من کمی راحت تر شد ، یک خصلت خوبی که داشتی و خیال من هم بیشتر و بیشتر اروم میشد این بود که صبح که بهت شیر میدادم و میرفتم سرکار تا ظهر می خوابیدی و اکرم جون هم کنار تو می خوابید و وقتی می اومدم پاسشیر بیدارتون میکردم و دوباره بعد از رفتن من اکرم جون کمی بازی ات می داد و دوباره تو نی نی لای لای می خوابوندت .

در کل بچه آرومی بودی اما این یادت باشه اکرم جون در نبود من می خوابندت ، باهات بازی میکرد و حتی پوشکت رو عوض میکرد تا من برگردم پیشت . تازه بعد از یکسالگی غذای مخصوص ات رو هم آماده میکرد . تو کار خونه هم خیلی خیلی به من کمک میکرد .

خدایا نمی دونم این همه محبت اکرم جون رو می تونم جبران کنم یه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا کمکم کن تا حداقل اندکی از اون رو جبران کنم .

هلیا جون یادت باشه بزرگتر که شدی اکرم جون رو بعنوان خواهر بزرگتر خودت که در ایام کودکی ات همیشه و همه جا همراه و همدمت بوده رو دوست داشته باشی و سعی کنی به من در جبران زحمات اکرم جون کمک کنی .

وقتی یکسالت بود بیشتر ترجیح میدادی بغل اکرم جون باشی تا بغل من . البته فقط موقع شیر خوردن می اومدی بغل من ولی انگار بیشتر دوست داشتی بری با کسی که باهات خیلی بازی میکنه باشی . ( گاهی اوقات خیلی ناراحت می شدم و بغض میکردم که را من این بچه رو تنها میذارم و میرم سر کار و اون نیازی که به محبت داره رو از کس دیگری می طلبه ) اما خدا را شکر این ایام هم سپری شد و کم کم محبت و عشق به مادر رو به من نشون دادی .

وروجک شیطون از دوسالگی به بعد اکرم جون رو کمی بیشتر اذیت می کنی و گاهعی اوقات باهاش درگیر میشی .

بعضی روزها  وقتی از سر کار می اومدم خونه می دیدم دست ها و یا صورت اکرم جون رو چنگ زدی !

از وقتی دو سال و 3 ماهت شده فهمیدی که وقتی اکرم جون میاد خونمون من میرم سر کار و روزهایی که نیست من خونه پیشت می مونم واسه همین به محض ورود اکرم جون داد میزدی برو بیروووووووووووووووون ، برو خونتون ، طفلی اکرم جون هم حتما تو دلش خیلی ناراحت میشد اما بروز نمیداد و من هم واسش توضیح دادم که هلیا این رابطه حضور تو و غیاب من رو فهمیده ، این ماجرا تو ایام تعطیلات عید شدت بیشتری گرفت اما الان 3 روزه که خیلی با اکرم جونت مهربون شدی و وقتی من خونه هستم میری بغلش می کنی و اکرم اونقدر خوشحال میشه انگار دنیا رو به اون دادن و همش میگه خاله ببین هلیا من رو هم مثل تو بغل میکنه . خدا را شکرت .

آخه اکرم جون میگه صبح ها که من نیستم خیلی باهاش خوبی و هوای اکرم جون رو داری و وقتی من میام خونه اکرم رو تحویل نمیسگیری که الحمدلله این مشکل هم حل شده و چند روزیه که پاسخ محبتهای اکرم جون رو میدی .

اکرم جون تو روزهایی که هوا خوبه تو رو پارک و بازار میبره .همیشه هم تموم پس اندازش رو واسه و خرید میکنه امکان نداره یک روز دست خالی بیاد تو خونه و واست چیزی نخریده باشه تذکرهای من و بابایی هم فایده ای نداره .

دیشب قرار شد همه با هم بریم واسه اکرم جون النگو بخریم تا این رو شنیدی رفتی النگوی خوشگلی که زن دایی فهیمه از مشهد خریده بود رو دستت کردی . خیلی تعجب کردم چون اصلا علاقه ای به گذاشتن گردنبند و دستبند و الگو و ... نداری!

خلاصه اکرم جون ساعاتهایی که من نیستم باهات شعر و قصه ، نقاشی و ......... کار میکنه و بعد واست برنامه کودک میزاره و مشغولت میکنه تا من بیام خونه .

چند بار هم وقتی من نبودم تنهایی حمومت کرده .

البته این رو هم بگم شما دو تا اغلب تا ساعت 10 الی 11 در خواب ناز تشریف دارین و گاهی این کارتون تا ساعت 12 هم ادامه داره و تلاش من و باباحمید واسه سحر خیز کردن شما بی فایده است ، البته اکرم جون از هفته آینده کلاسهای دانشگاهش شروع میشه و مجبور میشید زودتر بیدار شید این رو هم بگم وقتی تا ظهر می خوابی اکرم جون کمتر تو زحمت می افته و ز این نظر من خیالم راحت تره ( چشمک )

خلاصه دختر نازنینم من هرچی درباره کارها و زحمتی که اکرم جون در حق من و تو کشیدن بگم باز هم کمه چون کارهای اکرم قابل توصیف و تشریح نیست ، البته خاله ثریا و عمو علی هم خیلی خیلی به ما لطف کردن که اجازه ادن اکرم جون بیاد و کنار هلیا باشه .

اکرم جون : من و هلیا و بابا حمید خیلی ازت ممنونیم و دوستت داریم تو جزوی از خانواده ما هستی و ما واسه خوشبختی و موفقیت تو دعا میکنیم .

امیدوارم در اینده گوشه ای از محبت های بیکرانت رو بتونیم جبران کنیم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان غزل
23 فروردین 90 12:20
مرسی عزیزممممممممممممممممممممممم