هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

خاطره زردی گرفتن هلیا جون

1390/2/1 9:10
نویسنده : maman sima
654 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی نازم 8 ابان 87 بالاخره چشمان پر از انتظار من و بابایی به چهره نازت روشن شد . روز بعد 5 شنبه 9 ابان از بیمارستان بنت الهدی مرخص شدیم و با استقبال پرشور دایی ها و خاله ها و عمه ها و عموها و مادرجون ها و .............. رفتیم خونه ....

این عکس رو ببین از دستگاه اورده بودمت بیرون تا شیر بخوری بعد واسم می خندیدی و من دلم نمی اومد چشمهای نازت رو ببندم و بگذارمت داخل دستگاه .

 

دایی مهرداد مدام ازت فیلم میگرفت و خلاصه بعد از قربانی کردن گوسفند و دود کردن اسپند طی مراسم خاص واسه اولین بار اومدی خونمون  ( وااااااااااااااااااااااااااااااای که چه روز قشنگی بود یادش بخیر ) من هم تک تک اتاق ها و وسایل خونه رو بهت نشون میدادم و شما رو با خونه جدیدت آشنا میکردم .

جمعه 10 ابان هم با اومدن مهمونها سپری شد و صبح شنبه رسید . وقت ازمایش خون از پاشنه پا و معاینه دکتر داشتی .

استرس زیادی تموم وجودم رو گرفته بود بغض بزرگی هم تو گلوم گیر کرده بود ، همون طور که اماده ات میکردم داشتم غصه میخوردم و تو دلم  بهت میگفتم کوچولوی نازم نمی دونی چی تو انتظارته و داری کجا میری . هنوز 4 روز بیشتر نیست که بدنیا اومدی اما درد واکسن رو تو روز اول چشیدی و امروز هم درد ازمایش خون را باید تحمل کنی . همش به این موضوع فکر میکردم که ادمیزاد از لحظه ای که به دنیا میاد باید درد بکشه و ................

خلاصه با چشمانی که از اشک حدقه بسته بود تو رو شیر دادم و اماده ات کردم و دادم خاله ثریا با نسرین جون ( دختر عمه ات ) تا ببرنت دکتر .

بعد 2 ساعت اومدین . گفتین که جواب ازمایش خونش فردا اماده میشه اما دکترش گفت هلیا زردی گرفته و باید بستری بشه .

خدا میدونه چقدر ناراحت شدم قلبم از غصه خوردن داشت وا می ایستاد . خلاصه خاله ثریا و نسرین شما رو اماده کردن و بردن واسه بستری و اجازه ندادن من هم بیام گفتن هر چند ساعت میان و شیر میبرن .

اما بعد رفتنشون من طاقت نیاوردم اخه مگه مادر میتونه جگر گوشه اش رو تنها راهی بیمارستان کنه !؟

بعد از سه ساعت بابایی راضی شد من رو ببره بیمارستان . شاید یکی از بدترین لحظات زندگیم لحظه ورودم به اتاق بستری ات بود و اینکه داخل اتاق شیشه ای دیدمت بود .

احساس خودم رو کنترل کردم و اومدم نزدیک تر خیلی اروم تو تخت سر پوشیده و زیر مهتابی های ابی خوابیده بودی لخت بودی و چشمات رو هم بسته بودن .

بعد چند ساعت تقریبا اروم تر شدم و تصمیم گرفتم تا زمان مرخص شدنت تو بیمارستان بمونم .

48 ساعت سخت  رو با هم سپری کردیم . تو اتاق 5 بچه دیگه هم بستری بودن و من به یکی از اونها شیر دادم اخه مامانش سزارین شده بود و فعلا شیر نداشت .

خداراشکر بچه ارومی بودی و زیاد گریه نمیکردی و من خیالم از این بابت راحت بود . موقعی که از دستگاه می اوردمت بیرون تا شیرت بدم سریع میپیچیدمت به پتو تا سرما نخوری شما هم برام کلی می خندیدی و این کار من رو واسه گذاشتنت داخل دستگاه سخت تر میکرد .

 

مادرجون کبری و خاله ثریا هر کدوم یک شب پیشمون موندن و کمکمون کردن تا بالاخره مرخص شدیم .

خدا کنه همیشه سالم باشی عزیز دلممممممممممممممممممم.

این هم عکس موقعی که مرخص شدی و می خواهیم برگردیم خونه :

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان غزل
25 فروردین 90 12:38
سلام
مامان غزل حتما میام سر میزنم گلم .
ان شاءالله غزل جون هم همیشه سالم و تندرست باشه .
الهه
27 فروردین 90 8:42
آره الهه جون بخصوص تجربه اول مادر شدن بود .