بغشییییییییییییییییییییییییید
دیشب بعد برگشتن از خیابون رفتیم خونه مادرجون رقیه . هرچه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد . دایی مجتبی ( طبقه پایین ) هم خونه نبودن .
نشستیم تو ماشین تا بریم خونه که زدی زیر گریههههههههههههه . توی راه با صدای بلند گریه میکردی بابا حمید هم ناراحت شد و برگشت باهات دعوا کرد و گفت : ساکت باش چرا بیخودی گریه میکنی ؟؟؟؟؟
خونه که رسیدیم شدت گریه ات بیشتر شد و از ماشین پیاده نشدی ، بابایی هم حرکت کرد و رفت جلوی پارک نزدیک خونه مون، ماشین رو نگه داشت . با گریه گفتی : کجا میریم ؟؟؟ گفتم : پارک . دوباره زدی زیر گریه و بلند گفتی بغشید بغشییییییییییییییید بغشید ( منظورت ببخشید بود ) همزمان با گریه خیلی بامزه بود .
من و بابایی و اکرم جون با تعجب به هم نگاه کردیم ، گفتم : ای جووووووووووووووووووووونم باشه عزیزم الهی فدات بشم گریه نکن .
بابایی هم که از تشری که بهت زده بود ناراحت بود اومد بغلت کرد و. گفت : باشه دخترم می بخشمت دیگه گریه نکن .( بابا حمید تو گوشم گفت : بچه از اینکه ما رو ناراحت کرد ولی ما اوردیمش پارک متوجه اشتباهش شده ) هههههههههههههههه محکم بغلت کردیم و بووووووووووووووووووووووووس .
الهی مامان دورت بگرده ، فدای زبون ریختنت بشه گل نازم.
این رو هم بگم که دایی مجتبی با بابا تماس گرفت و بعد اونها هم اومدن پارک و بعد از کلی بازی کردن با آرتین کوچولو رفتیم خونه اونها .