هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

بغشییییییییییییییییییییییییید

1390/4/6 8:03
نویسنده : maman sima
518 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بعد برگشتن از خیابون رفتیم خونه مادرجون رقیه . هرچه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد . دایی مجتبی ( طبقه پایین ) هم خونه نبودن .

 نشستیم تو ماشین تا بریم خونه که زدی زیر گریههههههههههههه  . توی راه با صدای بلند گریه میکردی بابا حمید هم ناراحت شد و برگشت باهات دعوا کرد و گفت : ساکت باش چرا بیخودی گریه میکنی ؟؟؟؟؟

خونه که رسیدیم شدت گریه ات بیشتر شد و از ماشین پیاده نشدی ، بابایی هم حرکت کرد و رفت جلوی پارک نزدیک خونه مون، ماشین رو نگه داشت . با گریه گفتی : کجا میریم ؟؟؟ گفتم : پارک . دوباره زدی زیر گریه و بلند گفتی بغشید بغشییییییییییییییید بغشید ( منظورت ببخشید بود ) همزمان با گریه خیلی بامزه بود .

من و بابایی و اکرم جون با تعجب به هم نگاه کردیم ، گفتم :  ای جووووووووووووووووووووونم باشه عزیزم الهی فدات بشم گریه نکن .

بابایی هم که از تشری که بهت زده بود ناراحت بود اومد بغلت کرد و. گفت : باشه دخترم می بخشمت دیگه گریه نکن .( بابا حمید تو گوشم گفت : بچه از اینکه ما رو ناراحت کرد ولی ما  اوردیمش پارک متوجه اشتباهش شده ) هههههههههههههههه محکم بغلت کردیم و بووووووووووووووووووووووووس .

 الهی مامان دورت بگرده ، فدای زبون ریختنت بشه گل نازم.

 این رو هم بگم که دایی مجتبی با بابا تماس گرفت و بعد اونها هم اومدن پارک و بعد از کلی بازی کردن با آرتین کوچولو رفتیم خونه اونها .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فاطمه
6 تیر 90 9:52
موش موشی تو چقدر شیرین زبونی خدا حفظت کنه


خدا شیرین زبون شما رو هم براتون نگه داره .
مامان ماهان
7 تیر 90 9:14
خدا حفظش کنه ماشاالله خیلی ناز و شیرینه مواظب باش یه روز میام میخورمش