هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

کوتاه کردن موی هلیا جون

هلیا جونم دختر گلم بیشتر از هر کسی خودم عاشق اون موهای خوش حالت و خوشگلت بودم و هستم ، خودت هم اصلا واسه کوتاهی موهات ، کوتاه نمی اومدی ، اما موهات موخوره داشت چند بار موهات را نوک گیری کردیم اما بیفایده بود . هلیا جون سرماخورده بود بردمش دکتر باطبی ، ازش خواستم واسه موخوره هلیا هم دارو بنویسه ، دکتر گفت حتما موهاش را کوتاه کنید چون موخوره اش زیاده و به ریشه موهاش اسیب میرسونه ، ضمن اینکه شربت تقویت کننده فروگولوبین هم تجویزکرد . چند هفته طول کشید تا هلیا جون را راضی کردم که بریم ارایشگاه و بالاخره دختر گلم موهاش را کوتاه کرد که صد البته با موهای کوتاه هم ناز و خوشگل و عروسکه . این عکس هلیا جونه موقعی که اماده شده بود بریم ارایشگاه:...
9 آذر 1393

تولد همسر عزیزم

حمیدرضای خوبم ، همسر عزیزم: روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی می شوی که با تو دنیا برایش زیباتر است! بهانه ی آرامشم تولدت مبارک...   پینوشت : هلیا جون روز تولدت خیلی خوشحال بود تصمیم داشت واست نقاشی خوشگل بکشه اما بچه فرصت نکرد ، کیک تولدت را هلیا انتخاب کرد میگفت بابا قرمز دوست داره باید کیکش قرمز باشه ... شب تولد هم که یا در حال رقص بود یا بوسیدن بابا جونش... عکسهاش را هم بزودی میذارم ...
9 آذر 1393

چند تا عکس از جیگر مامان

هلیا جون و ایلیار جون ( نوه عمه هلیا) تنها چیزی که از فردا میدانم این است که خدا قبل از خورشید بیدار است ، از خدا میخواهم قبل از همه در کنار تو باشد ، مراقبت باشد و راه را برایت هموار کند .... ...
14 آبان 1393

خونه نو مادرجون رقیه و دایی مجتبی

حدود یکسال و سه ماهه که من طبقه پایین خونه مامانم هستم تو این مدت از اینکه کنار مامانم بودم بی نهاااااااااااااااایت لذت بردم ، صبحها می اومد پیش هلیا و من با خیال راحت میرفتم سر کار ، عصری که برمیگشتم خونه مامان با ما ناهار میخورد ، شب هم می اومد پیشمون .... سعادتی که این مدت نصیبم شد رو هر روز شکر میکردم اما چه زود تموم شد ، خونه نو مامان آماده شد و مامان رفت خونه نوشون پیش داداش مهرداد و داداش مجتبی اینا . خوشبحال داداش ها که هر روز که از خواب بیدار میشن و موقعی که شبها میرن بخوابن چهره دوست داشتنی مامان رو میبینن ، قدر این نعمت رو بدونید ... مهرماه خیلی سرم تو اداره شلوغ بود همکارم رفته بود سفر حج و دست تنها بودم ، ماموریت تهران ...
5 آبان 1393

جشن تولد 6 سالگی هلیا جون

تولد هلیاجون 87/8/8 هستش اما   امسال   8 آبان مصادف شده با ایام محرم ، 30 مهر هم جشن عروسی پریساجون(دخترعموی هلیا) بود و مهر ماه هم تو اداره خیلی سرم شلوغ بود واسه همین وقت نداشتم جشن تولد بزرگ واسش بگیرم یه جشن خیلی خودمونی ولی گرم در 2 آبان 93: ایشاله 120 سال زنده و پاینده ، سالم و تندرست ، شاد و خوشحال و موفق و پیروز باشی... مهمونهای جشن تولد امسال :مادر جون رقیه ، مادرجون کبری ، عمو محمد رضا ، زن عمو فاطمه ، پریا جون ، پوریا ، عمه صغری ، مسعود و میلاد و مژگان ، خاله ثریا ، اکرم و لیلا و حسن ، دایی مهرداد ، زن عمو آمنه و مهدیس جون ، عموحسین و زن عمو حمیده ، یاسین جون ، زندایی فهیمه و آرتین جون ، نسرین ...
5 آبان 1393

هلیا جون و پیشو

هلیا تابحال از گربه میترسید و نزدیکش نمیرفت اما از وقتی فیلم شهر موشها را دیده  که کپلک با پیشو دوست بوده و ازش نمیترسیده حالا دختر من هم نترس شده : پیشو اومدم بهت غذا بدم : هلیا که جلوتر رفت پیشو ترسید : پیشو نترس واست نون اوردم : قربون مهربونیت برم عزیزمممممممممم   ...
1 آبان 1393

عید سعید قربان

روز عید سعید قربان ، گوسفند رو بردیم در آپارتمان خودمون که مراحل آخر ساختش داره انجام میشه و اگه خدا بخواد بعد از ماه محرم و صفر میریم اونجا: هلیا جون با ماسک بع بعی که پیش دبستانی بهش داده : عید همگی مبارک ...
15 مهر 1393

روز اول مهر - پیش دبستانی 2

هلیا جون در روز اول مهر با یک شاخه گل رفت : پیش دبستانی یارمهربان - کلاس پیش 2 - مربی : سمیراجون ربانی هلیا جون و شهریار جون ( پسر همکار مامان ) قبل از ورود به پیش دبستانی هلیا جون موقع برگشتن از پیش دبستانی امیدوارم همیشه گل لبخند روی لبهای نازت باشه امید مامان و بابا     ...
5 مهر 1393

دختر خوب من

- دختر خوبم ؛ وقتی در اغوش منی دیگه دنیا مال منه و تو اون لحظات فقط چشمهام را میبندم و خدا را هزاران هزار بار بابت این هدیه بارزش شکر میکنم ، گفتم هلیاجون بدو بیا بغلم یکم انرژی بگیرم . سریع پریدی تو بغلم و همدیگه را محکم بغل کردیم ، گفتم خدا جون مرسی که هلیا جون را به من دادی من بدون هلیا باید چکار میکردم؟ اصلا نمیتونم بد ون هلیا زندگی کنم .  هلیا گفت : مامان اگه خدا بهت یه بچه دیگه جای من میداد این حرفها را به اون هم میگفتی مگه نه؟؟ من : نه عزیزم شاید اون بچه مثل تو اینقدر خوب و مهربون نبود ، شاید اذیتم میکرد و من به خدا میگفتم چرا این بچه شیطون را به من داده ؟ من از خدا بخاطر اینکه هلیا را به من داده تشکر میکنم . هلیا با &nb...
19 شهريور 1393