هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هلیا و کارهایی که اولین بار تونست انجام بده - 1

هلیا جونم وقتی واسه اولین بار دست زدی ، خندیدی، گفتی بابا ، گفتی مامان ، تونستی بشینی، راه بری و .................................. انگار دنیا رو دادن به من و بابایی  چقدر لذت بخشهههههههههههههه خدای من شکرت .................... الهی فدات بشم گل قشنگم ............ Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:....
11 اسفند 1389

حموم کردن هلیا خانوم

هلیا جون من و بابایی و اکرم جون با حموم کردن شما داستان ها داریم گلمممممممممممممممممممممممممممممممممم هلیا جون وقتی خیلی کوچولوتر بودی اصلا تو حموم گریه نمیکردی . از وقتی بدنیا اومدی تا 9 ماهگی خودم حمومت نمی کردم آخه میترسیدم از دستم سر بخوری . واسه همین  خاله ثریا و اغلب عمه صغری شما رو حموم میکرد اصلاً اذیت نمیکردی و ساکت بودی . با این حال و من و بابایی موقع حموم رفتن شما کلی استرس داشتیم ، با حوله و لباسهای نازت دم در حموم سرپا وای می ایستادیم و مدام سوال میکردیم کی تموم میشههههههههههههههههههههههههههه و به محض بیرون اومدن شما با کلی دست و بوس و هورا کردن بغلت میکردیم. از 9 ماهگی من با کمک بابا و یا اکرم جون حمومت کردم اما کم ...
10 اسفند 1389

شعرهای هلیا جون

هلیای نازنینم قربون اون شیرین زبونی هات برم که اینقدر قشنگ صحبت میکنی عزیزمممممممممم تاب تاب عباسی خدا من و نندازی اگه بخوای بندازی بغل خودم بندازی ********************** اتل اتل توتوله گاو حسن چه جوله گاوش بردن هندسون اسم زنش انقذی کلاش قلمزی ****************** ...
10 اسفند 1389

هلیا هدیه بزرگ خدا به مامان و بابا

به نام خدایی که ارحم الراحمینه و همه بنده هاش رو دوست داره. Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;} ...
10 اسفند 1389

هلیا و شعر های قشنگش

هلیا جون مامان ، عسلم ، قندم ، عشقم ای کاش میتونستم لحظه به لحظه با تو بودن رو ضبط کنم و واست نگهدارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چقدر شیرین زبون و نازنین هستی ... گل من وقتی شعرها رو اونقدر زود یاد میگیری و با لحن قشنگ واسم میخونی از شدت ذوق و لذت نمیدونم چکار کنممممممممممممممممممم دوست دارم اونقدر محکم بغلت کنم تا عشقم رو بهت نشون بدم اما اون کار هم کافی نیست . از دوسالگی شعرهات رو تقریبا کامل میخونی: یه توپ دالم قلقلیه سلخ و سفید و ابیه میزنم زمین ابی میره نمیدونی تا کجا میره من این توپ ونداشتم بابام بهم عیدی داد یک توپ قلقلی داد *************** اتل اتل توتوله گاو حسن نه شیر داله نه پستان گاوشو بردن هندستون یک زن کر...
10 اسفند 1389

هلیا و مینی پارک دردونه ها

هلیای گلم از وقتی هوا سرد شده دیگه نمیشه ببرمت پارک و شهربازی اخه هوا خیلی سرد و ممکنه خدایی نکرده سرما بخوری واسه همین من و بابا حمید و اکرم جون میبریمت مینی پارک دردونه ها ، آخ که چقدر اونجا رو دوست داری... اولین بار که رفتیم مینی پارک دردونه ها دو سال و یک ماهت بود ، فقط با چند تا اسباب بازی مشغول بازی شدی و بقیه اش رو نقاشی کشیدی اما از دفعه بعد که وارد مینی پارک شدیم رفتی سراغ تک تک اسباب بازی ها ( سرسره بازی - تاب بازی - ماشین سواری - استخر توپ و ... ) خیلی خوشحال بودی و همش بالا می پریدی الهی مامان فدات بشه عزیزممممممممممممممم از دفع سوم به بعد هم که از همون لحظه اول شروع کردی به رقص و خنده و بالا پریدن آخ که چه لذتی داشت واسه من و...
10 بهمن 1389

اولین برف بازی هلیاجون

بعد از کلی انتظار بالاخره برف اومد و همه جا رو سفید پوش کرد . هلیا جون دختر گلم از پشت پنجره خونه به بارش برف نگاه کردی و کلی ذوق کردی عزیز دلم ، روز جمعه بابایی و من و شما و اکرم جون رفتیم گردنه اسدلی تا برف بازی کنیم و البته تیوپ سواری مردم رو نگاه کنیم . دختر نازم پوتین های خوشگل سفیدت  که بهش میگی کفش اسکیت رو پوشیدی و رفتیم ، خیلی اونجا واست جالب بود ، اولش که مردم می افتادن یکم ترسیدی ولی بعد همش می خندیدی ، فدای خنده هات بشم مامانی. هلیا جونم اونجا کلی برف بازی کردی و بعدش هم اومدیم خونه خاله ثریا ، کلی برف واست اوردیم خونه تا کنار بخاری با دختر خاله و پسر خاله ات برف بازی کنی .
10 بهمن 1389

گریه شبانه هلیا جون

هلیا جون عزیزکم نمی دونم چرا شبها دیر می خوابی از همون وقتی که خیلی کوچولو بودی موقع خواب کلی گریه میکردی و به سختی خوابت میبره .... ، تازگی ها هم که تا ساعت 1 یا 2 بامداد بیداری و داری بازی میکنی ، عزیزم کاش می دونستی مامان و بابا صبح زود باید برن سرکار ، اون موقع حتماً زودتر می خوابیدی مگه نه ؟   دو شب قبل ساعت 12 خوابیدی اما ساعت 3/5 بیدارشدی و کلی جیغ زدی و گریه کردی، خیلی نگرانت شدم ، نمیدونم خواب بد دیدی یا جایی ات درد میکرد ، الهی بمیر برات عزیزم .   اخرش هم بابایی بلند شد و بهت اب داد تا اروم تر شدی اخه دوست نداشتی بیای بغلم ، اما بعدش اومدی بغلم و خوابت برد . من هم بلند شدم کلیاسفند واست دود کردم و صدقه گذاشتم ک...
10 بهمن 1389