هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

چند تا عکس از البوم خانوم خانوما

این عکس رو عید قربان ۸۹ خونه مادر جون گرفتیم : گاهی اوقات مشغول بهم ریختن کشوها.............( یکسال و نه ماهه ) وقتی اماده شدی تا از مهمونی برگردیم خونه ( دوسال و ۵ ماهه) یا وقتی می خوای بری اتاقت  ( ۱۵ ماه و یک هفته ) ...
4 ارديبهشت 1390

من خییییییییییییییییلی غذا نخوردم

دختر قشنگم مادر جون رقیه و دایی مهرداد از سفر حج اومدن و شما خیییییییییلی از دیدنشون خوشحال شدی . وقتی مهمونها کم کم رفتن و خونه مادرجون خلوت شد رفتی بغل مادرجون نشستی و بهش گفتی : شما رفتی مکه من خیییییییییییییییییییییلی غذا نخوردم ! مادر جون هم منو صدا زد و گفت : ببین دخترت چی میگه ! چرا وقتی من نبودم بهش غذا ندادین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من هم گفتم : چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد هلیا جون دوباره گفتی : من خییییییییییییییییییییییییلی غذا نخوردم . دختر گلم بگو گرسنمه چرا میگی خیلی وقته غذا نخوردی 1 اونوقت مادر جون فکر میکنه خدایی ناکرده من کوتاهی کردم . عزیز دلممممممممممم بغلت کردم و بخاطر شیرین زبونی ات کلی بوست کر...
4 ارديبهشت 1390

دوست داشتنی تر از گذشته

  دختر نازم هر روز که میگذره دوست داشتنی تر از روز قبل میشی و با حرف زدنهات دل مامان و بابا رو می بری : برام تعریف کن :   دختر ناز مامان ، جدیداً هر کتاب ، روزنامه ، مجله یا هر کاغذ تصویر داری که میبینی میاری پیش مامان و میگی این ها رو برام تعریف کن! من هم از رو تصاویر واست قصه ای می سازم و تعریف میکنم .بعد می بینم رفتی یک کنار نشستی و داری همون حرفها رو واسه خودت تکرار میکنی . برام آهو بیار :  چند روز قبل یک شبکه تلویزیونی رو زدم که داشت آهو نشون میداد بعد چند دقیقه برنامه تموم شد . شما هم فکر کردی من کانال رو عوض کردم اومدی و گیر دادی که دوباره واسم آهو بیار . هر چی گفتم برنامه تموم شد باور نکردی . بالاخره با لح...
4 ارديبهشت 1390

خاطره زردی گرفتن هلیا جون

کوچولوی نازم 8 ابان 87 بالاخره چشمان پر از انتظار من و بابایی به چهره نازت روشن شد . روز بعد 5 شنبه 9 ابان از بیمارستان بنت الهدی مرخص شدیم و با استقبال پرشور دایی ها و خاله ها و عمه ها و عموها و مادرجون ها و .............. رفتیم خونه .... این عکس رو ببین از دستگاه اورده بودمت بیرون تا شیر بخوری بعد واسم می خندیدی و من دلم نمی اومد چشمهای نازت رو ببندم و بگذارمت داخل دستگاه .   دایی مهرداد مدام ازت فیلم میگرفت و خلاصه بعد از قربانی کردن گوسفند و دود کردن اسپند طی مراسم خاص واسه اولین بار اومدی خونمون  ( وااااااااااااااااااااااااااااااای که چه روز قشنگی بود یادش بخیر ) من هم تک تک اتاق ها و وسایل خونه رو بهت نشون میدادم و شما...
1 ارديبهشت 1390

هوراااااااااااا بهار اومد دوباره رفتیم شهربازی

بهار اومد و دوباره برنامه رفتن به شهربازی از سر گرفته شد . دو روز قبل وقتی شنیدی زن دایی فهیمه و ارتین میرن شهربازی گیر دادی که من رو هم ببرین آخه تو زمستون بخاطر سردی هوا این برنامه حذف شده بود و فراموشش کرده بودی اما دوباره یاد ایام افتادی و میگی من رو ببرید شهربازی... از صبح با خودت قرار گذاشته بودی که بابا حمید شما رو ببره شهربازی ( من و بابایی بی خبر بودیم ) صبح زنگ زدم خونه تا ببینم داری چکار میکنی ، بهم گفتی قراره بابایی شما رو شب ببره شهربازی ! ساعت ۵/۲ اومدم خونه و ناهار خوردم و خواستم یک چرت کوچولو بزنم ، واست کامپیوترت رو روشن کردم و برنامه تام و جری گذاشتم اما نگذاشتی بخوابم آخه گفتی : مامان جون صندلی ام رو بکش...
29 فروردين 1390

تجربه سومین بهار در کنار هلیا جونم در نوروز 1390

عسلم ، جیگرم ، طلای مامان ، نازگلم ؛ هلیای عزیزم : من و بابایی از اینکه ، تحویل سالهای 88 - 89- 90 رو  در کنار تو جشن گرفتیم خیلی خوشحالیم ، البته امسال سال تحویل ساعت 2/50 دقیقه صبح بود و تو خواب بودی اما من و بابا حمید اومدیم کنارت نشستیم تا سه نفره عید 90 رو جشن بگیریم................ این هم عکسهای نوروز 1390 که عمو حسین ازت گرفته :   نوروز 90 هم از راه رسید و چقدر روزها ، هفته ها و ماهها در کنار هلیا جون و بابا حمید زود سپری میشن و من بابت لحظه لحظه این روزهای خوش  زندگی ام خدا رو شکر میکنم . من واسه جبران اینکه سال قبل عید نداشتیم ( بابای مهربون من فوت کرده بود ) امسال در تکاپوی بیشتری بودم یک ماه مونده بود به ...
28 فروردين 1390

ماجراهای هلیا و نی نی

اولین عروسک یا بهتره بگم اولین  اسباب بازی که واست خریدم 4 ماه قبل از بدنیا اومدنت بود که رفتم فروشگاه بن ناصر در پاساژ لادن و یک عروسک به شکل نوزاد خوابیده واست خرید کردم ... قبل و بعد بدنیا اومدنت کلی اسباب بازی و عروسک به داشته هات اضافه شد اما هیچ کدوم جای عروسک نوزاد که بهش میگی( نی نی ) رو واست نگرفت ... این هم یک نمونه اش( نوروز سال نود ) ... برو ادامه مطلب بقیه داستان رو بخون .... فرشته کوچولوی من علاقه خاصی به این عروسکت داری ، خیلی دوستش داری ، همه جا همراه خودت می بری ، سر سفره اول غذای نی نی رو میدی بعد خودت می خوری ،موقعی که قاشق رو می بری سمت دهان نی نی خودت صدای خوردن غذا رو در میاری  همممممممممممممممممممم...
28 فروردين 1390

خاطره سفر به مشهد (بدرقه مادرجون رقیه و دایی مهرداد واسه سفر حج عمره)

17 فروردین 1390 مادرجون رقیه و دایی مهرداد رفتن سفر حج و ما تا مشهد اونها رو همراهی کردیم و روز بعد برگشتیم بجنورد... این عکس رو اسفند سال قبل تو حرم امام رضا (ع) ازت گرفتیم : دختر نازم : سه شنبه شب تو رو که خوابوندم لباسها و وسایلهای لازم واسه سفر رو جمع و جور کردم و خوابیدم . ساعت 8 صبح روز چهارشنبه 17 فروردین سال 1390 به زور از خواب بیدارت کردم و لباسهات رو عوض کردم  و بابا حمید ماشین رو روشن کرد و رفتیم خونه مادر جون رقیه . دایی مجتبی و زن دایی فهیمه با آرتین کوچولو  هم با ماشین خودشون اماده بودن بیان مشهد . مادر جون رقیه و. مادر کبری ماشین ما سوار شدن ، دایی مهرداد و خاله ثریا هم ماشین دایی مجتبی و بالاخره ساعت 10...
28 فروردين 1390

خاطره اولین مسافرت هلیا جون

نازگل مامان وقتی 4 ماه و 26 روزت بود واسه اولین بار با هم رفتیم مسافرت . بابا حمید - من - هلیا - دایی مجتبی و زن دایی فهیمه . 4 فروردین سال88 حرکت کردیم به سمت خونه عمه فاطمه یک شب اونجا موندیم بعد رفتیم شاهرود و گنبد یک شب هم خونه دانشجویی نادر که خالی بود موندیم و روز بعد رفتیم به سمت شمال شب بعد خونه اعظم خانم ( خواهر زن دایی ) موندیم که خیلی بهمون خوش گذشت روز بعد حرکت کردیم به سمت تهران . این عکس رو بابا حمید ازت گرفته تو جاده هراز ، شما رو گذاشته پشت شیشه ماشین ببین : سه روز هم تهرون بودیم مسافرت خیلی خیلی خوش گذشت چون بی نهایت بچه خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردی ، فقط وقتی رفتیم پارک ملت تهران رقص اب ببینیم گریه کردی و من و ب...
28 فروردين 1390