هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

دختر کاری مامان

* دیروز رفتیم باغ ، دیدم با مهدیس جون ، برگ انگور و سنگ های کوچیک جمع کردید بعد واسه مامان و بابا دلمه پیچیدید . هههههههههههههههههه * به مادرجون رقیه گفتی :با ما میای بریم باغ ؟؟ مادرجون گفت : اره میام . گفتی : با چی می خواهی بیای ؟ مادرجون گفت : با ماشین شما میام . گفتی : نه ما جا نداریم با ماشین دایی مجتبی بیا !!! ( حالا کی قراره بره باغ خدا می دونه؟؟؟ ) * گفتی : من وقتی کوچولو بودم مثل ارتین تو خونه جیش میکردم ؟ گفتم : آره . گفتی : بعد خونه کثیف می شد که ؟؟؟؟ گفتم : خوب پوشکت میکردم . از اون موقع هر کس میاد خونمون بهش میگی : من کوچولو بودم تو خونه جیش میکردم مامانم من رو پوشک میکرد . * بهت میگم اسم عروسکتهات رو بگو . ...
2 تير 1390

عکس جدید

این هم چند تا عکس از گل دخترم بعد از یک حموم گرم : این هم جشن تولدیکسالگی  آرتین جون ( یک تولد کوچیک اما گرم ):     ...
1 تير 1390

هنر نمایی مامان در آشپزخانه

دختر گلم هلیا جون : از این به بعد می خوام عکس غذا ، شیرینی و ......... که واسه شما و بابا حمید درست میکنم رو اینجا بزارم تا یادگاری واسمون بمونه : این حلقه مرغ و ریحونه که  بار اوله  امتحانش کردم  ،  دستورش رو  هم از مامی سایت گرفتم : این هم خرما کمربندی : ...
30 خرداد 1390

عکس 20 خرداد 90

    ببخشید سروصورتم کفیثه اخه از صبح تو باغ مشغول بازی بودم !!! هلیا و دختر عموهاش :  پریا و مهدیس:   بابا حمیدرضا: ...
23 خرداد 1390

شیرین زبون مامان

دیروز با اکرم جون و مژگان جون رفته بودی پارک دردونه ها ، موقع برگشتن از سوپری واست خوراکی خریده بودن اما به هر سوپر مارکتی که می رسیدی می گفتی واسم خوراکی بخرید ، بالاخره مژگان جون گفته بود دیگه پول ندارم ، شب خونه عمه صغری نشسته بودیم که اومدی از کیف من پول برداشتی و بردی دادی به مژگان جون ، مژگان گفت :هلیا این پول واسه چیه ؟؟؟؟ گفتی : شما پول نداشتی !!! چند روز قبل بهت گفتم برو اسباب بازیهات رو جمع کن ولی توجهی نکردی این مطلب رو چند بار تکرار کردم بعد در حالی که انگشت اشاره ات رو به سمت من گرفته بودی با تاکید و تهدید گفتی : اگه من رو اذیت کنی بهت شکلات نمیدم ! داشتم واست قصه میگفتم که هلیا جون از کوچه پول پیدا کرده بود و می خواست بر...
19 خرداد 1390

هلیا در پارک دردونه ها

دختر گلمممممممم ، دیشب من و شما و اکرم جون رفتیم پارک دردونه ها این هم عکسهای نازته که اونجا ازت انداختم : این هم یاسمینه که تازه با هم دوست شدین :   ...
19 خرداد 1390

دوباره از پیشم فرار نکن

- اومدی گفتی مامان بریم کامپیوتر رو روشن کن می خوام برنامه کودک ببینم (جدیدا فقط برنارد رو نگاه میکنی ) من هم گفتم: باشه . بعد گفتی : بیا پیشم بشین دوباره فرار نکن، باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - رفتیم خونه عمه سکینه ، به من گفتی :  به عمو نادر ( پسر عمه ات ) بگو با من حباب بازی کنه . من هم گفتم خودت بگو . گفتی : مامان دهانت رو باز کن . من دهانم رو باز کردم . بعد گفتی : ببین زبون داری پس بگو دیگه !!!!!! - تعطیلات سه روزه رو رفتیم خونه روستا ، کلی با مهدیس بازی کردین گاهی هم با هم قهر می کردین . عمو نادر با تفنگ اب پاش کلی شما ها رو خیس کرده بود البته چون هوا خیلی گرم بود خیلی بهتون چسبید ههههههههههههههههههههه این هم...
18 خرداد 1390

کتاب و کتابخوانی هلیا جون

دیگه تقریبا همه می دونن هلیاجون ، کتاب رو خیلی دوست داره ، دایی مهرداد 12 تا کتاب و عمو حسین 17 تا کتاب از نمایشگاه کتاب تهران واست خریدن . دستشون درد نکنه. عمو حسین 2 تا کتاب قصه با یک بسته آموزشی « من دیگه کوچولو نیستم چون ... » رو واست خریده که 15 تا کتاب داره مثلاً : - من دیگه کوچولو نیستم چون حموم رفتن رو دوست دارم ، من دیگه کوچولو نیستم چون لجبازی نمی کنم ، من دیگه کوچولو نیستم چون پیش مامان و بابا نمی خوابم ، من دیگه کوچولو نیستم چون مسواک میزنم ، من دیگه کوچولو نیستم چون شبها زود می خوابم ، من دیگه کوچولو نیستم چون ناخن هام رو نمیخورم و ............ دایی مهرداد هم 2 تا کتاب قصه با یک بسته اموزشی « چی...
18 خرداد 1390