هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

چند تا عکس جدید هلیا جون

یک نگاهی به لباسهای بابا حمید انداختی و گفتی : مامان من هم می خوام مثل بابایی لباس بپوشممممممممممم بعد هم رفتی و این لباسهات رو پوشیدی ( تی شرت قرمز راه راه با شلوار لی ابی ) من هم ازتون عکس یادگاری انداختم :    روستا که رفته بودیم با مهدیس پشت ماسه ها قایم شده بودین و من کلی دنبالتون گشتم تا گیرتون انداختم :   دیشب رفتیم پارک بولوار : هلیا جون با دختر عموها : پریا و مهدیس   این عروسک بادی رو هفته قبل که رفتیم بیمارستان عیادت آقا مراد ( خدا بیامرز ) واست خریدیم چون دوست نداشتی بیای بیمارستان ، اینجا هم خونه باغ روستاست و داری باهاش بازی میکنی ، قربون سوت دور گردنت برم من : ...
18 خرداد 1390

روز مادر مبارک

مهربان خدایا : تو را سپاس که زلال مهربانیت را در سرچشمه وجود من جاری ساختی و مرا زن نام نهادی . تورا سپاس که دخترم هلیا یکی از گل های باغ بشریت را به من سپردی و مرا ماد ر خطاب کردی . تورا سپاس که بر مروارید وجودم پوششی از عفاف و حیا کشیدی و مرا همسر قرار دادی . مبارک باد بر تو چنین خلقتی و نیکو و گوارا باد بر من وجود چنین خالقی ... سپاس سپاس و سپاس خدا راشکر امسال چهارمین سالی هست که حس زیبا و وصف نشدنی مادر بودن رو تجربه میکنم البته با محاسبه دوران بارداری...  و خدای مهربون رو بخاطر اعطای هدیه ارزشمندی که بهم داده و من رو لایق مادر بودن دونسته و همچنین از اینکه سایه مادر مهربونم رو بالای سرم حفظ کرده هزاران هزار بار ...
4 خرداد 1390

یک پیشرفت خوب دیگه

دیشب سومین شبی بود که عسل مامان تا صبح کنار مامانی نخوابید . من  از مدتها قبل منتظر بودم هوای گرم بشه و نگران این نباشم که نصف شب پتو رو بندازی کنار و خدایی نکرده سرما بخوری تا دیگه کم کم جدا از هم بخوابیم ، آخه دختر نازم دیگه بزرگ شده و واسه خودش خانمی شده.  27 اردیبهشت اکرم جون از من اجازه گرفت تا با هلیا بخوابه من هم اوکی دادم ،شب اول موقع خواب روی پاهام گذاشتمت و برات چند تا قصه خوندم و خوابت برد بعد با اکرم جون کنار هم تا صبح خوابیدید .نصف شب صدای گریه ات اومد خواستم بیام پیشت اما گفتم بزار به این قضیه عادت کنی ، اکرم جون گذاشته بودت روی پاهاش رو دوباره خوابیده بودی . دیشب سومین شبی بود که کنارت نمی خوابیدم یه خورد...
1 خرداد 1390

یواش کار کن خسته نشی

*دیروز صبح با اکرم جون رفتید خونه مادرجون و من هم از سر کار اومدم اونجا ، مثل همیشه خودت رو زدی به خواب بعد یهو بیدار شدی و مثلا من ترسیدم بعد بغلم کردی و بوووووووووووووووووووووووووووس *مدام می چرخی و می آی می شینی بغلم و لپ های مامانی رو میکشی و دندونهای کوچولوت رو محکم رو هم فشار میدی و باز بووووووووووووووووووووسم میکنی من هم به چشمات خیره شدم و از اینکه اینقدر مامانی رو دوست داری لذت میبرم ( این لذت رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نمیکنم ) * دیروز اومدی بغلم نشستی و گفتی مامان با هم نقاشی کنیم ؟ من هم گفتم الان خسته ام بخوابیم بعد نقاشی کنیم ، گفتی : سر کار رفتی یواش کار کن . من هم گفتم واسه چی ؟؟ گفتی : یواش کار کن خسته میشی بعد ...
26 ارديبهشت 1390

عکسهای هلیا در شهربازی - 15 اردیبهشت90

هلیای گلم بعد از چند روز بارندگی بالاخره هوا افتابی شد و من طبق قولی که بهت داده بودم بردمت شهربازی . این هم یکی از عکسهاش .   بقیه عکس ها رو ادامه مطلب ببین .   اینجا رو ببین سوار قطار شدی خوشگلممممممم مامان من خوراکی می خواممممم ( منظورت از خوراکی فقط و فقط چیپس با طعم پیاز و جعفریه ) نوش جونت   ...
25 ارديبهشت 1390

طبیعت گردی هلیا جون

عسل مامان روستا و طبیعت رو خیلی دوست داری ، بابایی هم که بیشتر از شما عاشق طبیعت گردی و گردشه . واسه همین هم بابایی یک خونه تو روستا ساخته که خداراشکر کابینت هاش رو هم که مسعود تموم کنه عالی میشه...  خونه خیلی خوشگل و دلنوازیه ، هر 5 شنبه جمعه تا بهت میگیم بریم خونه روستا کلی ذوق میکنی و خوشحال میشی .  بعد عید چند شب هم اونجا موندیم و خیلی بهمون خوش گذشته . اخه عمه ها و عمو ها هم هرهفته میان روستا باغشون و مراسم اش خورونشون برپاست . دیروز هم با دایی مهرداد و مادرجون رفتیم روستا، بابا حمید طبق معمول مسئول پخت ناهار شد واسه همین شغل  جگرکی زد ، چون  گل نازم خیلی جگر دوست داره .  بعدازظهر  ...
25 ارديبهشت 1390

مامان رو تنها نذار دلبندم

دختر عزیزم ؛ دیروز مادرجون کبری از خونه ما راهی سفر حج شد واسه همین خونه مون پر از مهمون بود عموها و عمه ها و مادرجون ها ، خاله ثریا و زن دایی فهیمه ،ندا و ایلیار و ................ بچه ها ( میلاد ، پوریا ، پریا ، ایلیار و هلیا )رفتین اتاق شما .میلاد و پوریا که سرگرم بازی با کامپیوتر بودن ، شما و پریا هم خیلی خوب با هم بازی میکردین اما با ایلیار آبتون تو یه جوب نمی رفت و هر چند دقیقه صدای یکی تون در می اومد اخه دوست نداشتی ایلیار با اسباب بازی های شما بازی کنه . ادامه ماجرا.....   ناهار خوردیم و همه منتظر عمو علی بودیم تا بیاد چون قرار بود مادرجون کبری با عمو علی اینا برن مشهد . عمو علی ساعت 3 اومد و ساعت 4 مادرجون رو راه...
22 ارديبهشت 1390

تعطیلات دو روزه در روستا

شنبه ١٧ اردیبهشت ، بمناسبت سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) تعطیل بود و ما ( هلیا - مامان - بابا - اکرم جون - مادر جون کبری) رفتیم خونه باغ روستا : این هم دو نمونه از عکسهاش . چاقالی بادوم تو دهنته و داری می خندی:  اینجا هم مشغول چیدن الو هستی :   بقیه عکسها رو ادامه مطلب ببین:  قاصدک ها رو جمع می کنی و بعد با شوق و ذوق تمام فوتشون میکنی : این هم یک گل سفید از طرف مامانی تقدیم به هلیا جون : هلیا جون در حال چیدن الوهای ترش مزه ( اخه هنوز نارس هستن ): این هم چند تا گل لاله خوشگل که اکرم جون واست چیده : اینجا هم در حال خوردن چاقالو بادوم هستی نوش جونت عسلممممممممممممممم ...
20 ارديبهشت 1390