هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

چه دختر خوبی داره مامان به به !

- صبح روزهای تعطیل وقتی چشمهای نازت رو باز میکنی میبینی کنارتم یک لبخند خوشگل میزنی و دستهای کوچولوت رو میذاری روی دو تا گونه های من و دوباره چشمهات رو می بندی . - از یکسال و نه ماهگی که از پوشک گرفتمت تا دو سال و سه ماهگی ( تقریبا 6 ماه ) موقعی که می بردمت دستشویی شروع میکردی به آب بازی و شیطونی کردن و حدود یک ربع تا نیم ساعت خیال بیرون اومدن رو نداشتی گاهی با صبر و حوصله کنارت می موندم و بالاخره با هزار داستان و ....... می آوردمت بیرون اما بعضی وقتها چاره ای نداشتم جز اینکه به زور بیارمت بیرون و تو هم میزدی زیر گریههههههههههه اما از اون موقع به بعد اوضاع برعکس شده می بینم مشغول بازی کردنی و هی تکون تکون می خوری می دونم جیش داری اما از با...
19 ارديبهشت 1390

انتخاب اسم هلیا واسه پرنسس کوچولو

امروز دیدم نی نی سایت یک مسابقه گذاشته واسه خاطره انتخاب اسم نی نی ها . من هم گفتم بد نیست داستان انتخاب اسمت رو واست بنویسم : شاید یکی از سخت ترین کارهای دنیا همین « انتخاب اسم» باشه اون هم واسه کسی که خودش نمی تونه اظهار نظر کنه و فردای روزگار مکنه معترض اسمی بشه که واسش دو یا سه دهه قبل انتخاب کردن ! من و همسری هم وقتی فهمیدیم داریم صاحب فرزند میشیم شور و مشورت با فک و فامیل ، آشناو غریبه و...... رو شروع کردیم .   در چهار ماهگی بارداری ام  فهمیدیم که قراره خدا بهمون یه دختر بده ، اول از بزرگترها نظر خواستیم مامانم اسم سحر رو پیشنهاد داد و مادرشوهرم اسم انسیه. ولی من و همسری به تحقیق و کنکاش ادامه دادیم (...
18 ارديبهشت 1390

هلیا و تولد دوسالگیش

دختر نازم تولد یکسالگی ات که تازه دو سه روز بود راه افتاده بودی و خیلی هم تو جشن تولدت بچه خوبی بودی و مامان رو اذیت نکردی . البته تو آتلیه یه خورده کوچولو گریه کردی ............................ تولد دوسالگی ات بخاطر فوت بابابزرگ مهربونت که خییییییییییییییلی دوست داشت جشن تولد بزرگی نداشتیم خودمونی ها جمع شدیم و کیک خوردیم ........................   بقیه عکسها رو ادامه مطلب ببین .     هلیا جونم روز تولدت از آتلیه آندریا وقت گرفتم بابایی اومد دنبالمون با اکرم جون ، مادرجون ، زن دایی فهیمه و آرتین گلی رفتیم آتلیه اما به محض رسیدن شروع کردی به گریه که بریممممممممممممممممممممم من نمیخوام عکس بگیرم ، فکر کنم از دکوراس...
14 ارديبهشت 1390

یاد ایام میکنی مامانی !

عسل مامان جدیدا یاد ایام کردی و مدام دوست داری ادای نی نی ها رو درآری. چند روز قبل که ماور خانوم کمد دیواری رو مرتب میکرد شما هم روروئکت رو دیده بودی و به اصرار اورده بودیش پایین . هر روز سوار روروئکت میشی و تو خونه می چرخی گاهی هم صدای گریه نی نی ها رو در میاری . بعضی مواقع صدای آرتین جون رو تقلید میکنی و مثلا مامانت رو صدا میزنی ( اَاَاَاَ) دیشب سر شام بهت میگم چرا غذا نمی خوری ؟ میگی من کوچولو شدم بلد نیستممممممممممممممم الهی فدات شم به زحمت یه خورده بزرگت کردم حالا حوس کوچولو بودنت رو کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شاید هم می خوای مثل اون موقع ها مدام بغلت کنم و باهات بازی کنم ؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اخه الان وقت اونه که داخل روروئک بشینی...
14 ارديبهشت 1390

سی ماهگی هلیا جون

دختر نازم سی ماهگی ات رو بهت تبریک میگم . امروز 8 اردیبهشت 1390 هست و شما در سن دو سال و نیم هستی . امید مامان و عشق بابا ، امیدوارم همیشه سالم و تندرست و شاد زندگی کنی . دعای خیر مامان و بابا همیشه بدرقه راهته گل نازنینم . ...
14 ارديبهشت 1390

هلیای 314کیلویی!!!!

باربی مامان جدیدا َ میری رو ترازو دیجیتال . بعد می پرسیم هلیا خانوم چند کیلویی ؟ میگی : 314 هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه الهی فدات شم شما که همون 14 کیلو هم نیستی گل مامان!!!!!!!  
13 ارديبهشت 1390

کوچولوی قصه گو

کوچولوی نازم هرشب موقع خواب باید واست قصه بگم اون هم نه یکی نه دو ............ تا وقتی که خوابت ببره . مشکل اینجاست که وقتی به قصه گوش میدی اونقدر به کلمه به کلمه اون دقت میکنی که خوابت نمی بره ، در آخر هم با اصرار واست شعر لالایی یا عروسک قشنگ من رو می خونم تا بخوابی . جدیدا وسط روز هم باید واست قصه هایی رو که شب قبل گفتم رو تکرار کنم و اگه یک جای اون رو اشتباه بگم میگی : نههههههههههههههههههههههههههههه................... اخه من تموم قصه ها رو از حفظ میگم ، بهت قول میدم از این به بعد واست کتاب قصه هات رو بخونم تا اشتباهی صورت نگیره . بعضی اوقات میبینم قصه هات رو داری واسه عروسکت تعریف میکنی ، واااااااااااااااای خدای من چقدر...
6 ارديبهشت 1390

فرار از بوس

پرنسس کوچولوی من از بوس اصلا خوشش نمیاد ! جونممممممممممممممم حق داری عزیزم اخه اگه عکس العملی هم نشون ندی اونقدر بوست میکنیم که لپ های نازت کنده میشه . مخصوصا بابا حمید که فقط و فقط دنبال یک فرصت کوچولو میگرده تا بوست کنه ! کافیه از یک متری بابایی رد بشی سریع بغلت میکنه و بووووووووووووووووووس شما هم داد میزنی آییییییییییییییییییی درد کرد ولمممممممممممممممممم کن. من گاهی  از شما طرفداری میکنم و به بابایی میگم ولش کن بچه گناه داره و گاهی هم طرف بابایی رو می گیرم و میگم : دخترم بگذار بابا بوست کنه ببین چقدر دوستت داره ! بابا حمید تا از حموم میاد بیرون میگه : هلیا بیا ببین ریش ندارم ، و اجازه میگیره تا بوست کنه . عمه جون ها ر...
6 ارديبهشت 1390

میرم بغل بابایی تا مامانم خسته نشه !

دختر گلم همیشه دوست داری بغل مامان باشی و بغل کس دیگه ای نمیری . باباحمید و من و هلیا جونی رفتیم خیابون و طبق معمول چون خیلی خیابونها شلوغ بود ترجیح دادم بغلت کنم ، بابایی اصرار کرد که بری بغلش اما نرفتی . بعد انگار بقیه نی نی ها رو نگاه میکردی که بغل مامانشون رفتن یا بغل باباشون ، یهو برگشتی سمت بابا حمید و گفتی : بابایی من رو بغل کن اگه بغل مامانم باشم مامانی خسته میشه ، ببین نی نی بغل باباشه ! من و بابایی هم از فرصت استفاده کردیم و سریع رفتی بغل بابا جونت . الهی مامانی فدای فکر کردن و تجزیه و تحلیل هات بره .
5 ارديبهشت 1390