هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

جدیدترین نقاشی های پرنسس کوچولو

عزیز دل مامان اونقدر نقاشی میکشی و رنگشون میکنی که اگه بخوام از همه شون عکس بگیرم باید یک وبلاگ مخصوص نقاشی هات راه بندازم ، این چند تا نمونه از جدیدترین نقاشی های هنرمند مامان : به لاک انگشتان هلیا جون توجه کنید : به سفارش هلیا خانوم دست راست لاک سفید و دست چپ لاک قرمز زدم . این هم ژست پایان کار هنری : ...
13 مرداد 1390

وقتی هلیا خانوم عکاس میشود

دختر نازم جدیدا عشق عکس انداختن پیدا کردی و مدام از همه اعضا و وسایل و اسباب بازی و ......... با گوشی مامانت عکس میگیری، این هم چند نمونه از جدیدترین عکسها:     ...
13 مرداد 1390

عکسهای تیر ماه 90

تو خونه مدام ژست میگیری و میگی مامانی ازم عکس بگیر : لالالاییییییییییییییییییییییی.....لالایی :  روستای مرز - مشغول ریختن شن و سنگریزه دربطری خالی اب معدنی : روستای چناران - محمد عرفان جون و هلیای جیگر : این هم دو نمونه از نقاشی های هلیا خانوم : این هم مقابل در خونه مادرجون :   ...
27 تير 1390

سفر به مشهد مقدس

من و شما و بابایی سه شنبه عصر به سمت مشهد راه افتادیم . خداراشکر هوا خنک بود و از شیروان به بعد هم تو ماشین خوابت برد  و تو راه اذیت نشدی . دو شب مشهد بودیم و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت . حرم - بازار - پارک ملت - پارک وکیل آباد - باغ وحش و .......................... این هم عکسهایی که قول داده بودم : ...
27 تير 1390

فردا صبح می خواااااااااااااااابم

دیشب ساعت 12 بود و هنوز بیدار بودی و مشغول بازی. گفتم : هلیا جون بیا بخواب ببین ساعت چنده ؟؟؟؟ گفتی : نهههههههههههههه می خوام بازی کنم . گفتم : نه دیگه وقت خوابه وقت بازی کردن نیست . گفتی : الان بازی میکنم فردا صبح می خوابم دیگه ! مشغول بازی هستی و با تلفن خوشگلت داری صحبت میکنی : الو ........ سلام............. من خونه ام ......... مامان هست ، عروسکها هستن................ نه نمیام .................. خداحافظ..........گوشی رو گذاشتی و متوجه شدی دارم نگاهت میکنم دوباره گوشی رو برداشتی و گفتی : الو................سلام ........... بعد من رو صدا کردی : مامان بیا دوستم با شما کار داره ................ گفتم چکار داره ؟ گفتی: میگه هلیا بیاد بر...
13 تير 1390

بابابزرگ کجا رفته ؟؟؟؟؟؟

 دختر نازنینم ، چند روز قبل تو خونه نشسشته بودیم که چشمم به قاب عکس خدابیامرز پدرم افتاد ، به قاب عکس خیره شده بودم که با صدای نازت به خودم اومدم . بهت گفتم : هلیا جون این عکس کیه ؟؟؟؟ گفتی : بابابزرگ. ( وقتی یکسال و دوماهه بودی بابابزرگت فوت کرد ) گفتم : وقتی کوچولو بودی بابازرگ شما رو بغل میکرد با هم دالی بازی می کردید ، بعد شما که تازه راه افتاده بودی میرفتی پاهای کوچولوت رو میگذاشتی رو پای بابابزرگ (به صورتش نگاه میکردی تا عکس العملش رو ببینی) بابابزرگ هم می گفت آااااااااااااااااااااخ آااااااااخ پاممممممممممممممم بعد شما می خندیدی ........... وقتی واست خاطرات کوچولویی هات رو تعریف میکنم کلی ذوق می کنی و می خندی ، خند...
8 تير 1390

بغشییییییییییییییییییییییییید

دیشب بعد برگشتن از خیابون رفتیم خونه مادرجون رقیه . هرچه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد . دایی مجتبی ( طبقه پایین ) هم خونه نبودن .  نشستیم تو ماشین تا بریم خونه که زدی زیر گریههههههههههههه  . توی راه با صدای بلند گریه میکردی بابا حمید هم ناراحت شد و برگشت باهات دعوا کرد و گفت : ساکت باش چرا بیخودی گریه میکنی ؟؟؟؟؟ خونه که رسیدیم شدت گریه ات بیشتر شد و از ماشین پیاده نشدی ، بابایی هم حرکت کرد و رفت جلوی پارک نزدیک خونه مون، ماشین رو نگه داشت . با گریه گفتی : کجا میریم ؟؟؟ گفتم : پارک . دوباره زدی زیر گریه و بلند گفتی بغشید بغشییییییییییییییید بغشید ( منظورت ببخشید بود ) همزمان با گریه خیلی بامزه بود . من...
6 تير 1390

یادگیری اولین کلمه انگلیسی

دختر نازم دیروز داشتی با فلش کارتها که عکس میوه ها و حیوانات بود بازی میکردی و من اسم اونها رو ازت میپرسیدم و بجز 3 تا ( شیر - کیوی - لیموترش ) بقیه47 کارت رو بلد بودی. آفرین گلمممممممممممممممم بعدش دیدم قسمت پایین کارتها، اسمش رو به فارسی و انگلیسی نوشته، با خودم گفتم بهتره هر چند روز یک کلمه انگلسی رو با هم کار کنیم و  دیروز کلمه سیب apple  رو بعنوان اولین کلمه انگلیسی یاد گرفتی اون هم فقط با چند بار تکرار .   قراره هر کلمه جدید رو که یاد گرفتی من یک جایزه برات بخرم. عصری هم رفتیم خیابون و بنا به قولی که بهت داده بودم ،اجازه دادم سه تا خوراکی که دوست داری رو به انتخاب خودت بخری و نوش جان کنی . ...
5 تير 1390