هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هلیا جون و مهد کودک

مرداد ماه با هلیا جونم رفتیم « مهد کودک آریا »که تازه نقل مکان کرده و اومده نزدیک خونه مون رو ببینیم  بعدش قرار شد از اواسط شهریور ماه هلیا جون رو ببرم مهد تا کمی با محیط مهد کودک آشنا بشه اما حجم بالای کارم در اداره این اجازه رو به من نداد ، روز اول مهر از اداره اومدم خونه ، هلیا به من گفت : مامان امروز همه بچه ها رفتن مدرسه ، رفتن مهد کودک اما من هیچ جا نرفتم . من هم بغلش کردم و بهش قول دادم بزودی ببرمش مهد کودک . بالاخره روز سه شنبه 4 مهر با هم رفتیم مهد کودک . با مدیر مهد و مربی کلاسش صحبت کردم که قصد ندارم هلیا رو تمام روز مهد بگذارمش و فقط بخاطر علاقه خودش و اینکه روابط اجتماعی اش بهتر بشه روزی 2 ساعت میارمش م...
16 مهر 1391

روز دختر مبارک

امروز میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختره این روز را به همه ی گل دخترا تبریک میگم و براشون آرزوی خوشبختی میکنممممممممم ایشالا دخترای دم بخت زودتر ازدواج موفقی داشته باشند و دختر کوچولوهای گلمونم سالم و سلامت بزرگ شن . ان شاءالله   هلیا جونم روزت مبارک   ای بهار آرزوی نسل فردا ، دخترم ای فروغ عشق از روی تو پیدا ، دخترم چشم و گوش خویش را بگشا کز راه حسد نشکند آیینه ات را چشم دنیا ، دخترم دست در دست حیا بگذار و کوشش کن مدام تا نیافتی در راه آزادی از پا ، دخترم کوه غم داری اگر بر دوش دل مثل پدر دم مزن تا میتوانی از دریغا ، دخترم با مدارا میش...
28 شهريور 1391

سفر کاری مامان و اولین تجربه دوری از هلیا جون

همایش سه روزه کشوری در شهرستان ساری برگزار میشد و من میبایست حتما در آن همایش شرکت میکردم با بابا حمیدرضا مشورت کردم و قرار بر این شد همه با هم بریم شمال ، هم در همایش شرکت کرده باشم هم مسافرتی رفته باشیم . اماحجم بالای کار بابا در اداره شون بعلاوه اینکه مهمانسراهای اداره شون پر بود این فرصت رو از ما گرفت بنابراین خلاف میل باطنی ام مجبور شدم اولین دوری از هلیا رو تجربه کنم . البته از طرفی ، هم میخواستم تنها برم تا ببینم هلیا جونم اونقدر بزرگ شده که دوری مامانش رو تحمل بکنه یا نه ؟؟؟ خلاصه ساعت 7 عصر روز 2 شنبه 13 شهریورماه هلیا جون با اکرم جون و فاطمه جون ( دختر خاله های گلش ) راهی کلاس اسکیت شدن و من نخواستم زیاد رسمی با هلیا خداح...
19 شهريور 1391

چند تا عکس از هلیا جون در مرداد 91

هلیا جونم خیلی دوست داره موهاش بلند شه بخصوص وقتی میریم حموم و موهاش خیس میشه از حالت فر در میاد و بلند تر دیده میشه خیلی خوشحال میشه ، حالا موهاش اونقد بلند شده که کش ببندم ولی چون نمیتونه پشت سرش رو خوب ببینه از من خواست از موهاش عکس بگیرم ضمناً وقتی موهاش رو جمع میکنم خیلی بهش میاااااااااااااااااااااد ( ارزو دارم یک تار موت خم بر نداره عزیز مامان ):  هلیا جونم مسواک زدن رو خیلی دوست داره بعضی شبها هم اگه بدون مسواک میخوابه فقط و فقط تنبلی مامانه ، این هم جایزه ای که مامان واسه مسواک زدنش خرید : با اکرم جون داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم یادمون اومد که صدات نمیاد رفتیم اتاقت دیدیم نیستی بعد تو اشپزخونه پیدات کردیم دا...
4 شهريور 1391

تصویر خدا از نگاه هلیا جون

چند روز قبل داشتم دفتر نقاشی هلیا جون رو ورق میزدم که یکی از نقاشی هاش نظر من رو به خودش جلب کرد اخه با تمام نقاشی هاش فرق داشت . هلیا رو صدا زدم و ازش پرسیدم : این چیه که کشیدی ؟ هلیا : این عکس خداست . مامان : میشه برام تعریفش کنی ( هلیا به توضیح میگه تعریف ) ؟؟ هلیا :  این عکس خداست ببین چقد بزرگه ؟؟(  صفحه نقاشی اش از بالا تا پایین رو نشون میداد) از اون بالا نگاه میکنه بعد یک نخ میاندازه پایین ، بعدش نینی ها رو با اون نخ میفرسته بغل مامان باباها ... ببین خدا داره میخنده اخه خیلی مهربونه . من که از تعجب نمیتونستم حرف بزنم بغلش کردم و غرق بوسه اش کردم ...   هنوز هم نمیدونم چطور هلیا ب...
1 شهريور 1391

هلیای ورزشکار

هلیا جون دوچرخه سواری و اسکوتر بازی رو حسابی یاد گرفتی ، بیشتر تمرین و بازی هات رو داخل خونه انجام دادی هر موقع امر فرمودی ما هم قالی خونه رو جمع کردیم تا شما بازی کنی . اردیبهشت ماه که واسه جشن نامزدی عمو حسین تهران رفته بودیم پاتو تو یه کفش کردی که من اسکیت میخوام بابا جون هم واست یه اسکیت خوشگل خرید شما رنگ قرمزش رو دوست داشتی اما چون سایز پات رو نداشت زرد رو انتخاب کردی . از اون موقع تمرین اسکیت رو از روی فرش شروع کردی و کم کم رفتی رو سرامیک ها و ... هر روز هم به من میگفتی مامان پس کی من رو میفرستی کلاس اسکیت ؟؟؟؟ من هم منتظر بودم کلاس نقاشی ات تموم شه و از طرفی دنبال یک مربی خوب میگشتم اخه کلاسهای اسکیت زیر 4 سال رو ثبت نام ...
31 مرداد 1391

پاهام درد میکنه!

بابا حمید جون : هلیا اجازه میدی سرم رو بذارم رو پاهات بخوابم ؟؟؟؟ هلیا در حال که پاهاش رو جمع کرد و شروع به ماشاژ پاهاش کرده : نه بابا پاهام خیلی درد میکنههههههههههه( آی شیطوووووووووووووووون ) اغلب اوقات که تشنه ات میشه خودت میری آب میخوری اما گاهی وقتها میشینی روی زمین و با ناراحتی میگی : مامان جان برام آب بیار اخه پاهام درد میکنه .......... ( خیلی بلا شدی دختر ) هلیا در حال بازی کردنه ... مامان : هلیا جون گوشی من رو بیار ... لطفا کنترل تلویزیون رو بیار ... هلیا با لبخند : مامان جان چقد منو اذیت میکنی .... همه حرفهای ما رو مو به مو گوش میدی و ما اصلا حواسمون نیست بعد ما رو غافلگیر میکنی اساسی ... روز جمعه میخواستم با مادر جون ها ...
11 مرداد 1391

شیرین زبونی های هلیا

به هلیا گفتم آماده شو با اکرم جون برین پارک . هلیا خوشحال رفت آماده شد دم در به اکرم نگاه کرد و گفت : به خدااااااااااااا موهام رو شونه کردم ...ههههههههههههه اولین بار بود قسم میخورد. جدیدا کلمه « بدبختیه » را خیلی بکار میبری مثلا دیشب داشتی نقاشی میکشیدی کاغذت کمی کثیف شد با دستت به جای کثیف نقاشی ات اشاره کردی و گفتی : این و ببین بدبختیه هاااااااااااااااااااااااا... هفته قبل که تب داشتی با اصرار بردیمت دکترباطبی ، توی راه مدام میگفتی من رو دکتر امیری نبرید من و بابایی هم متعجب از اینکه مگه دوسال قبل که اونجا میبردمت یادته !!!! ( فکر کنم از صحبتهای من پیش دوستان و ... درباره طرز معاینه ایشون که باعث میشه بچه ها...
11 مرداد 1391