هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هلیا عاشق نی نی کوچولو

هلیا جون  بچه کوچولوها و نوزادها خیلی دوست داره ، داشتیم از خیابون برمیگشتیم خونه که هلیا جون گفت : مامان میشه به خدا بگی بهمون یه نی نی بده بعد شما بدنیا بیاریش؟ من هم گفتم چرا ؟ هلیا : اگه یک نی نی دیگه باشه ما میشیم دو تا بچه با هم غذا میخوریم ، بازی میکنیم و ... من گفتم : باشه نی نی چی باشه ؟ هلیاجون: پسر باشه اسمش رو هم بگذاریم رضا ( یهو ته دلم خالی شد اخه چرا این اسم رو انتخاب کردی ، رضا اسم برادر عزیزمه که در سن 30 سالگی فوت کرده، چطور هلیا عاشق این اسمه نمیدونم اخه اسم عروسکهاش هم علی و رضا هستش...) با خوشحالی گفتم باشه . اما روز بعد نظرت عوض شده و میگی به خدا بگم نی نی دختر بهمون بده اسمش هم بگذاریم ماریا چون به هلیا میاد !!!!!...
15 تير 1392

هورااااااااااااااااهلیا جون امروز بدون گریه رفت مهد

امروز هلیا جون بهتر با مهد رفتن کنار اومد یه خورده چشمای خوشگلش دنبالم بود اما باهام خداحافظی کرد دست مربی مهربونش (سمیرا جون ) رو گرفت واسم دست تکون داد و رفت مهد. وقتی هم که رفتم دنبالش داشت با بچه ها نقاشی می کشید خیلی خوشحال و راضی بود .  خداراشکر هلیا جون عاشقتممممممممممممممممممممممممم
5 تير 1392

مهد رفتن دوباره هلیا جون

مهر سال گذشته اصرار کردی که من رو ببرید مهد ، چون تموم دوستهام یا مهد میرن یا مدرسه . من هم علی رغم اینکه موافق مهد رفتنت نبودم اما مهد کودک اریا ثبت نامت کردم ، چند روز اول خودم باهات تو کلاس موندم بعدش هم خودت گفتی میخوای تنها تو مهد بمونی اما سه یا چها روز بعد با گریه و زاری شدید خواستی که دیگه مهد نبرمت ، با مربی مهد صحبت کردم گفتند چون بچه های کلاسشون رده سنی 2 تا4 سال هست و بچه های کوچکتر تو کلاس بیقراری میکنن این حالت به بچه های دیگه هم سرایت کرده و بعضی بچه ها از جمله هلیا بهشون استرس وارده شده ، از محیط مهد بدشون اومده و از مهد فراری شدن ، نمی دونم والا دلیل اصلی اش همین بود یا نه ... دو هفته قبل ترم دوم کلاس نقاشی ثبت نامت کردم ا...
4 تير 1392

این روزها

هلیای قشنگم خیلی وقته درباره حرفهای قلمبه سلمبه ، فکرهای بکر و شیطونیهای جدیدت و خلاصه کارهای این روزهاهی قشنگ زندگیت چیزی ننوشتم امروز تاجایی که ذهنم یاری کنه مینویسم: - چند هفته قبل شوهر خاله معصوم ( بابای یاسین جون ) از سفر مکه اومد همه واسه استقبال و .... رفتیم . یک هفته بعد بابایی رفت تهران ، از وقتی که شنیدم از تهران راه افتادن ، بهش زنگ زدم تا بدونم کجان و کی میرسن خلاصه آخرین باری که به بابا حمیدرضا زنگ زدم ، گفت تا نیم ساعت دیگه خونه ام ، من هم گفتم : هلیا جون بابا داره میاد خونه . هلیا هم یهو از جاش پرید و گفت : پس چرا هیچ کس نیومد؟؟ من : مگه کسی قراره بیاد ؟ هلیا : آره دیگه مثل اومدن بابای یاسین ، اون همه مهمون اومده بوووووووووو...
7 خرداد 1392

عکسهای مسافرت تهران-دیماه 91

سلام سلام سلام  بعد مدتها امروز تونستم طلسم رو بشکنم و بیام وبلاگ دختر گلم رو با عکسهای قشنگش آپدیت کنم . این مدت خیلی سرم شلوغ بود کار اداره واقعا تمام وقت و انرژی من رو میگیره ، از طرفی گوشی ام رو عوض کردم و عکسهای گوشی جدید رو نمیتونم به کامپیوتر انتقال بدم  . این هم عکسهای تهران: هیس دخترم صندلی عقب ماشین خوابیده ...   تو خودت قندی نباتی شکلاتی عسلمممممممممممممم ...
5 خرداد 1392

به یاد پدر در روز پدر

پدر عزیزم ، امروز روز  سیزدهم رجبه ، روز دست بوسی دستهای مهربان پدر ، اما من مثل بقیه تو بازار در هیاهوی خرید هدیه نیستم ... با خودم گفتم سایه سرمون مامانه ، بهتره روز پدر هم دست بوسی مامان بریم واسه همین دعوتش کردم بریم شام اما مهمون داشت نتونست بیاد . بابا جونم  امروز روز پدره ، من گیج و مبهوت ، بادلی پر از استرس و اشوب، بدنبال خرید میوه و شیرینی و گل و ... واسه کنار آرامگاهتم ، هدیه دیگه ای لازم نیست بخرم آخه فقط میتونم اشکامو به سنگ مزارت هدیه بدم و بگم روزت مبارک  اما به خودم میگم به کی بگم روزت مبارک؟؟؟ پدر مهربونم امشب من آن شانه هایت را می خواهم که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات تمام دارایی ام ...
3 خرداد 1392

مادر ؛ ای فرشته مهربان روزت مبارک

  مادرم به دنیا آمدم تنها، با ترس و گریان که در آن لحظه تو مرا در آغوش گرفتی .... تنهایی ،  ترس و غصه همه برایم در آغوشت بی معنی شد.  در ناتوانی و ضعف تمام بودم که به من جان دادی و عصاره وجودت را به من اهدا کردی .... به هر بهانه به من گفتی "عاشقم هستی"  ولی من اینقدر درگیر بزرگ شدنم بودم که یادم رفت محبتت را پاسخ دهم و  اما تو بی دریغ به من عشق ورزیدی .... من رشد کردم و بزرگ شدم به حدی که می خواهم موجود دیگری را به این دنیا بیاورم و جای تو را بگیرم ...  اما نه ... تو یکی بودی و هستی تو "مادر" من هستی و بی نظیری.... روزت مبارک ای فرشته مهربان  که تنها در این روز یادم می افتد چقدر عاشقت...
11 ارديبهشت 1392