هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هلیا جون در بهمن 91

عکسها رو دایی مهرداد از هلیا جون گرفته ، دست گلت درد نکنه دایی جونم:   بعد از خوردن ژله این عکس رو دیدیم که هلیا خانوم داشته ژله رو دست مالی میکرده و گرنه شاید کسی از ژله نمی خورد هههههههههههههه    ...
30 بهمن 1391

سومین سالگرد بابابزرگ هلیا

برخیز پدر که باز بیدار شوی این قافله را دوباره سالار شوی دل را به فدای قدمت میریزم یک بار دگر اگر تو تکرار شوی   سه سال است که دلتنگی های غروب را با بودن در کنار مزار پدر عزیزمان حاج ابوالقاسم خدادادی   سپری می کنیم و در نهایت ناباوری، باورمان شده که او دیگر نیست، دیگر نمی آید و دیگر نباید منتظرش باشیم، دیگر آن شمع فروزان را نمی بینیم ولی طنین صدای دلنشینش همچنان در گوش ما و مهربانیش در قلب ما و زیبایی چهره اش در یاد ماست. « روحش شاد و یادش گرامی باد » برای شادی روحش صلوات دلنوشته : باباي قشنگم سلام.باباجونم امشب خيلي دلم گرفته...خيلي دلم برات تنگ شده ...منم مثل بچه...
16 دی 1391

پایان همایش و سفر به تهران

بالاخره بعد از یک ماه و نیم تلاش بی وقفه مامان واسه برگزاری همایش ، به خیر و خوشی کار به انجام رسید و مامان از طرف اداره 5 روز مرخصی تشویقی گرفت . بعدش هم یک سفر خیلی جانانه داشتیم به تهران ، پیش عمو حسین  اینا... عکسهاش رو به زودی میزارم .
16 دی 1391

چند تا عکس ...

هلیا جون و ارتین جون در نوروز1391 ********** هلیا جون در تابستان 91 ********** ********** پاییز 1391 ********** مادر جون رقیه ( مامان بزرگ مادری هلیا ) ...
11 دی 1391

این روزها...

دختر گل من الان دیگه خودش میره دستشویی ، خودش رو میشوره ، دستهاش رو هم میشوره ، میره اتاقش با حوله خشک میکنه .(البته گاهی اوقات هم بدون شستن دستها میای بیرون ) شبها اگه مامانی تنبلی نکنه حتما مسواک میزنه . صبح ها که از خواب بیدار میشه اجازه میده موهاش شونه بشه . خداراشکر دیگه جیشش رو نگه نمیداره . داروها رو راحت و بدون ممانعت میخوره . جدیداً نمیذاره موهاش رو کش ببندم و جمع کنم  ولی موی جمع خیلی بهش میاد . روابط اجتماعی اش خیلی بهتر شده .  کماکان شبها دیر میخوابه ( ساعت 12 به بعد ) همچنان به سختی راضی میشه بیاد حموم کنه و از اب ریختن روی سرش خیلی متنفره . هنوز هم به عمه ها بوس نمیده خوب غذا میخو...
16 آبان 1391

عکسهای تولد چهار سالگی هلیا جونم

دختر عزیزم ، امروز 8/8/91 روز تولد چهارسالگیته . چهارمین طلوع خورشید زندگیت رو از صمیم قلب بهت تبریک میگم .امسال جشن تولدت رو چهارم آبان ( روز عرفه و شب عید قربان ) گرفتیم . تم تولد امسالت گل و پروانه بود ، امسال واقعاً بهمون نشون دادی که نسبت به سال قبل چقدر بزرگتر ، عاقلتر و خانم تر شدی ، هر  روز که از خواب بیدار میشدی یکی از انگشتهات رو می بستی و با خوشحال میگفتی فقط ... روز دیگه تا تولدم مونده . شب قبل تولدت حسابی تب کردی و این موضوع من رو خیلی نگران کرد ، در طول روز هم کمی بی حال بودی اما به محض اومدن مهمونها سر حال شدی و از ابتدای جشن وسط میرقصیدی و از بچه های دیگه هم می خواستی تا همراهی ات کنن. ماشاءالله هزار ماشاءالله مثل ماه ...
8 آبان 1391